Liam and Jasper

             『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
               ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                    PART6 :



_تولد ایزوکوی گودو و کیوت مون مبارک :) 💚🌱










دو روز تمام باکوگو بہ پسر کک مکی اجازہ‌ی بیرون اومدن از رخت خواب رو نداد و میدوریا ھم از اونجایی کہ با ھر حرکت وجودش بہ درد میومد مخالفتی نمیکرد و فقط خوشحال بود توی این مدت خبری از میریو نشدہ تا برای مصاحبہ وقتی تعیین کنہ.
میدوریا توی وان حموم و بین آب گرمی کہ بدنش رو احاطہ کردہ بود نشستہ بود و احساس میکرد توی این دو روز از تمام دنیا جدا شدہ... احساس راحتی میکرد... احساس خوشحالی...
وقتی دست سرد باکوگو روی شونش نشست، تازہ متوجہ حضورش شد و ھمرای فریادی مثل حلزون بہ خودش پیچید. پسربلوند کہ از منعکس شدن صدای میدوریا توی حمام و گوش‌ھاش آزردہ خاطر شدہ بود، صورتش در ھم رفت و غرید:

_باکوگو: خفہ شو، منم!!

میدوریا از قبل متوجہ شدہ بود کسی کہ لمسش کردہ باکوگوئہ و این کمکی نمیکرد تا از حالت انجماد بدنش خارج بشہ.

_میدوریا: ا...اینجا...چیکار میکنی... برو بیرون...

باکوگو بی توجہ بہ حرف میدوریا، لیف رو با شامپو بدن پر از کف سفید و تازہ کرد و بہ آرامی روی شونہ‌ی پسرک کشید.

_باکوگو: دو ساعتہ نشستی اینجا. خستم کردی خب. اگہ انقدر درد داری کہ نمیتونی خودت رو بشوری فقط باید بھم میگفتی... احمق...

میدوریا می ترسید و باکوگو اینو خوب میدونست با این حال نمی تونست اجازه بده این ترس ادامه دار باشه چون برای هیچکدوم عواقب خوبی نداشت...

با اینکه پسر مو سبز تا جایی که میشد خودشو عقب کشیده بود و دور میرفت، باکوگو دستشو زیر بغلش گذاشت و سعی کرد بدون فشار آوردن بهش ثابت نگهش داره.

_باکوگو: انقدر وول نخور من اون یارو نیستم کاری هم باهات ندارم..فهمیدی؟ پس یه جا بند شو تا شاید بدنت با مالش از این درد خلاص بشه..

میدوریا که چشم هاش پر از اشک شده بودن سعی کرد به دست های چیساکی فکر نکنه و سر جاش بمونه چون از این درد وحشتناک بدنش که با هیچ دارو و مسکنی رفع نمیشد خسته شده بود و تحملش رو نداشت..

از یه نقطه ای به بعد بدن پسر مو سبز بین دست های باکوگو شل شد و مثل گرهی که آروم باز میشه، از هم وا رفت و سرش روی لبه وان شل شد..
باکوگو دستش رو از زیر گردن میدوریا بیرون آورد و با دوباره باز کردم آب مشغول ماساژ دادن بدنش شد

باکوگو شاید متوجہ نگاہ خیرہ و دزدکی میدوریا نبود و یا شاید سعی میکرد توجہ نکنہ اما با اینحال، پسر کک‌مکی بہ آرامش و آتشی کہ از صورت گرم باکوگو منعکس میشد نگاہ میکرد. این پسرہ بلوند توی یہ شب سرد پیداش شدہ بود و با گرمای آغوشش، زندگی میدوریا رو تغییر دادہ بود... اما چطوری؟ مھم نبود...

_میدوریا: چرا... چرا انقدر بھم کمک میکنی؟

باکوگو از گوشہ‌ی چشم نگاھی نثارش کرد و با تچی گفت:

_باکوگو: گفتم کہ این فقط قراردا..

حرفش توسط میدوریا کہ کمی توی وان جابہ‌جا شدہ بود قطع شد.

_میدوریا: قرارداد! میدونم! ھمیشہ ھمینو میگی... ولی توی قرارداد نگفتہ بودم مثل یہ خدمتکار برام کار کنی... اینکہ ھر روز غذا درست میکنی و بہ خونہ میرسی... بہ من میرسی... جزو قراردادہ؟

باکوگو نگاھش رو از پسر گرفت و بہ کف روی تنش داد و بہ ماساژ دادن ادامہ داد. بعد از چند لحظہ‌ی کوتاہ، با صدای زیری گفت:

_باکوگو: ھمہ چیز جزو قراردادہ. من طبق قرارداد دوبارہ کمکت کردم... حالا نوبت توئہ کہ یہ چیزی بھم بدی.

میدوریا ترسش رو کنار زد و با گلوی خشک شدش گفت:

_میدوریا: چ..چی... میخوای...؟

باکوگو دست هاش رو تا پهلو های میدوریا پایین برد و همون طور که نگاهش رو از لبه وان نمی گرفت گفت:

_باکوگو: یه حیوون خونگی بگیر..نوعشم هرچی خودت خواستی مهم نیست..

وقتی سرش رو بالا آورد، خودش هم از شدت تعجب میدوریا جا خورد و دهنش باز موند و با نگرانی به چشم های گرد و دهن پسر که کاملا باز مونده بود نگاه کرد و گفت:

_باکوگو: وات د فاک دکو...چه مرگته؟! چرا اینطوری نگاه میکنی؟!...مگه روح دیدی؟!

باکوگو طوری به خودش نگاه کرد که انگار اگه روحی اونجاست، اون روح باید خودش باشه و با صدای میدوریا سرشو بالا آورد.

_میدوریا: ح..حیوون خونگی میخوای؟!...چ..چیزی که در عوض مر..مراقب کردن ازم میخوای..یه حیوون خونیگیه؟!
_باکوگو: کجاش انقدر عجیبه نفله؟!؟

صورت متعجب میدوریا در یک پلک بہ ھم زدن جاش رو با خندہ‌ی ناخواستہ‌ای عوض کرد کہ خیلی زود بہ قھقھہ‌ی بلندی تبدیل شد کہ توی فضای کوچیک حمام میپیچید.
باکوگو متعجب بود. حتی نمیدونست باید چہ واکنشی بہ خندہ‌ی افسار گسیختہ‌ی میدوریا نشون بدہ. فقط منتظر موند و اونقدر بھش نگاہ کرد کہ خندہ‌ھای پسرک آروم بگیرہ و مثل کرہ‌ی گرما دیدہ توی وان ذوب بشہ.

_میدوریا: تو.. تو خیلی عجیب غریبی... واقعا خیلی...

باکوگو اعتراض وار صورتش رو در ھم کشید و خودش رو برای غرش آمادہ کرد اما با جملہ‌ی اتمام کنندہ‌ی پسرک، سکوت کرد.

_میدوریا: عجیب از نوع خوبش... منم نمیتونم ادعای عادی بودن بکنم، میدونی؟... ولی... میتونم بگم تو آدم خیلی خوبی ھستی، کاچان...

پسر کک مکی سرش رو بلند کرد و با دادن نگاھش بہ صورت متعجب باکوگو، لبخند گرم و شیرینی زد کہ چند روزی بود از صورتش رخت بستہ بود.

_میدوریا: حتی با خواستہ‌ھات ھم میخوای حالم رو بھتر کنی... ممنونم کاچان... از اینکہ پیدام کردی...

باکوگو توی ھمون حالت بُھت زدش بہ لبخند میدوریا خیرہ موند و بعد با ریختن آب روی سر پسر، مجبورش کرد نگاہ گرہ خوردشون رو قطع کنن.

_باکوگو: خیلی وز وز میکنی... بذار بشورتم بریم بیرون. از کت و کول افتادم.

و این حرف‌ھا باعث نشد لبخند میدوریا از صورتش پاک یا حتی کمرنگ بشہ. اون بہ آرومی و با اطمینان کامل بہ باکوگو سر جاش نشست و اجازہ داد پسربلوند ھر طوری کہ راحتہ بہ کارش ادامہ بدہ و تمام مدت بہ این فکر میکرد کہ اگہ روزی باکوگو برہ... چقدر تنھا و پوچ میشہ. اون میخواست پسربلوند تا ھمیشہ کنارش بمونہ، اما بہ خوبی میدونست کہ این ممکن نیست و باکوگو کاتسوکی ھم زندگی خودش رو دارہ و روزی قرارہ ترکش کنہ... درست مثل ھمہ‌ی آدم‌ھای مھم زندگیش. و اونقتہ کہ دوبارہ تنھا میشہ و توی تاریکی و سردی دنیا فرو میرہ...
.
.
.

میریو سه روز بعد وقتی میدوریا جلوی آکواریوم ماهی های قرمز یه پناهگاه حیوانات خم شده بود تماس گرفت.

پسر مو سبز که تمام مدت گوش به زنگ بود و مراقب گوشیش بود اونقدر از جا پرید که ماهی هایی که دور انگشتش جمع شده بودن همه پراکنده شدن..
با دیدن اسم میریو-سنپای که روی شیشه ترک خورده گوشیش خاموش و روشن میشد احساس دلهره پیدا کرد و بلافاصله جواب داد و بعد بین قفسه های بزرگ همستر ها و خوکچه های هندی به راه افتاد...

_میریو: یو میدوریا-کون..ببخشید که مجبور شدی خیلی منتظر بشی..رئیس به خاطر مشکلی که داشت تا دیشب توکیو نبود..حالا که برگشته گفت بهت اطلاع بدم که فردا صبح می خواد ببیندت.

میدوریا که از بالای یه قفسه خم شده بود و دوتا آفتاب پرست بزرگی رو نگاه میکرد که از شاخه بالا میرفتن گفت:

_میدوریا: واقعا متاسفم که به خاطر من به دردسر افتادید سنپای..قول میدم جبران کنم.

میریو که مشخص بود هم زمان داره کار یه مشتری رو حساب میکنه گفت:

_میریو: میشن 18 ین.. متشکرم..بقیه شو میتونید به خیریه بچه ها اهدا کنید..روز خوبی داشته باشید..ببخشید میدوریا..

میدوریا سعی کرد کمی خودش رو جمع و جور کنہ و بعد با صاف کردن گلوش تکرار کرد:

_میدوریا: ببخشید سنپای. خیلی بہ زحمت افتادین.

صدای خندہ‌ی ھمیشگی میریو از پشت گوشی اونقدر بلند بود کہ مردی کہ نزدیک میدوریا خرگوش سفیدی رو بررسی میکرد بھش نگاہ کرد

_میریو: برو بابا توئم! درضمن ھنوز کہ چیزی مشخص نیست. اول مصاحبہ رو قبول شو، بعدش میتونی با یہ نوشیدنی جبران کنی

میدوریا لبخند زنان سرش رو بہ نشونہ‌ی قبول کردن تکون داد انگار کہ پسربلوند میتونہ از پشت تلفن ببینہ. و وقتی مکثش طولانی شد، میریو گفت:

_میریو: پشت خطی میدوریا۔کون؟

میدوریا کہ متوجہ اشتباھش شدہ بود، دستپاچہ گفت:

_میدوریا: آخ ببخشید... بلہ بلہ فھمیدم... بازم ممنون سنپای... فردا میبینمتون...
_میریو: تا بعد

و بعد صدای بوق تلفن توی گوشش پیچید و حتی وقتی قطعش کردہ بود بازم صدای بوق توی گوشش بود! تلفنش مشکل پیدا کردہ بود؟ یا پردہ‌ی گوشش؟ اما در کمال تعجب چشمش بہ طوطی سفید کاکلی افتاد کہ کنار صورتش توی قفس، صدای بوق تلفن رو ناشیانہ تقلید میکرد و وقتی میدوریا با تعجب نگاھش کرد، گفت:

_جبران میکنم جبران میکنم! سنپای جبران میکنم

پسر مو سبز با ترکیب حالتی از تعجب، خنده و شرمندگی به طوطی که رگه های نارنجی بین پر هاش داشت نگاه کرد و وقتی حین مالیدن پشت گردنش از شرمندگی سرش رو بالا آورد، مردی که با خرگوش مشغول بود رو دید که سری از تاسف تکون میده...
خنده مضطربی کرد و قفس طوطی رو توی دستاش گرفت و تلاش کرد طبیعی رفتار کنه..طوری که انگار از اول هم قصد داشت همین طوطی رو بخره..
حالا که ناخواسته چیزی بهش یاد داد بود دیگه نمی تونست همین‌طور رهاش کنه و بره..
وقتی از بین قفسه های چیده شده رد میشد تا به پیشخوان برسه، یه لحظه احساس کرد چیزی شبیه به موشک از کنار گوشش رد شد و بعد چیزی محکم به پشت کمرش خورد و قبل از اینکه بتونه تعادلش رو حفظ کنه، با صورت روی قفسه خوکچه هندی سیاه و چاقی که هویج می جوید فرود اومد..
قفس طوطی از دستش پرت شد و از پشت محکم روی گونی کوچیک غذای گربه پرت شد که باعث شد از زیر پاره بشه و تیکه های قهوه ای رنگ غذا کف تمام مغازه پخش بشن و خوکچه چاق که چیزی حدود سه کیلو وزن داشت، مستقیم روی صورت میدوریا فرود اومد..

طوطی هم که در قفسش باز شده بود، بالای سر میدوریا توی یه حلقه دایره ای شروع به چرخیدن کرد و بلند بلند میخوند:

_می بینم تون سنپای..ببخشید سنپای.. جبران میکنم سنپای..ببخشید سنپای..می بینم تون سنپای..

مغازہ دار کہ متوجہ صدا و برخورد شدہ بود خودش رو با سرعت بہ محل حادثہ رسوند و با دیدن گربہ‌ی سیاھی کہ کمر قوس کردہ بود و دندون‌ھای تیزش رو بہ رخ میدوریایی میکشید کہ خوکچہ‌ی بی‌نوا رو ازش دور نگہ داشتہ بود، فریاد کشید:

_ویلیام!!! باز چطوری از قفست در اومدی!!؟؟

زن فروشندہ با اعصاب بہ ھم ریختہ از گربہ ی وحشی بہ سمتس رفت و ھمونطور کہ دستکش‌ھای محافظ رو برای جلوگیری از چنگ و پنجہ‌ھای حیوون میپوشید، توی یہ حرکت ماھرانہ گرفت و اجازہ داد توی ھوا دست و پا بزنہ. وقتی گربہ سیاہ رو داخل قفسش برگردوند، با شرمندگی بہ میدوریا کہ سر و وضعش بہ ھم ریختہ بود نگاہ کرد و تعظیم کنان گفت:

_خیلی متاسفم آقا! اون ھمیشہ انقدر دردسر درست میکنہ. دیگہ از دستش خستہ شدم.

میدوریا خوچکہ‌ی وحشت زدہ رو بہ دست زن داد تا بہ قفس برش گردونہ و خودش تلاش کرد طوطی سفیدی کہ بالای سرش پرواز میکرد رو بگیرہ اما پرندہ‌ی وراج انگار کہ سالیان دراز با میدوریا باشہ، خیلی زود روی موھای سبز جنگلی پسر فرود اومد و باعث تعجبش شد. زن با دیدن این صحنہ لبخندی زد و گفت:

_انگار جاسپر ازتون خوشش اومدہ

میدوریا لبخندی از خجالت زد و طوطی روی سرش بہ بال‌بال زدن افتاد و تکرار کرد:

_جاسپر!! جاسپر!!

با اینحال زن، اون رو از روی سر پسرک برداشت و داخل قفس ھدایتش کرد. کمی از غذای گربہ رو با پا کنار زد و درحالی کہ قفس جاسپر رو روی پیشخوان میذاشت، متوجہ نگاہ میدوریا بہ گربہ شد کہ حالا انگار از غم مثل گلولہ‌ی کاموایی سیاھی دور خودش جمع شدہ بود. میدوریا احساس تنھایی اون رو درک میکرد... درست مثل خودش...
زن فروشندہ با لحن آرومی شروع بہ توضیح کرد، انگار میدونست کہ لازمہ.

_بیشتر از یک سالہ کہ اینجاست. خیلی وحشیہ برای ھمین ھیچکس نخریدتش. دست راستشم مشکل دارہ... ولی وقتی میخواد بہ چیزی حملہ کنہ انگار نہ انگار! خب... فکر کنم امروز فرداست کہ ولش کنم برہ. خیلی برام دردسر درست میکنہ

میدوریا نگاه غمگینش رو به ویلیام داد که چشم های سبز و بزرگش رو تنگ کرده بود و تهدید وارانه نگاهش میکرد و بعد عین کسایی که خودشون هم از چیزی که میگن مطمئن نیستن گفت:

_میدوریا: من میبرمش؟!؟

زن فروشنده که مشغول آماده کردن برگه هویتی جاسپر بود سرش رو بالا آورد و با تعجب به پسر مو سبز نگاه کرد..

_الان.. سوال کردی یا..
_میدوریا: با خودم میبرمش..همه به یکی نیاز دارن که نجات شون بده..من ناجی خودمو پیدا کردم.. شاید حالا وقتشه جبران کنم..

زن که واضحا از اینکه کسی گفته ویلیام رو میخواد ببره متعجب شده بود و شاید بیشتر از بلند بلند فکر کردن میدوریا، با لحنی که به خوبی تعجبش رو نشون میداد گفت:

_میخواید ویلیام رو به سرپرستی بگیرید؟!..مطمئنی؟!..
_میدوریا: بله.
_اون..یکم دردسر سازه ها! اگه ببریدش و بهتون وابسته بشه اما از پسش برنیاید..
_میدوریا: قول میدم هیچوقت اون کارو باهاش نمیکنم..پسش نمیارم..

زن که ظاهراً خوشحال شده بود داره از شر گربه خلاص شده به پهنای صورتش خندید و گفت:

_خیلی خب..ولی ماهیانه باید بره چکاپ بشه و دستش کمی تمرین نیاز داره..یه عوضی بهش شلیک کرده بود

میدوریا لبخندی زد و حین گرفتن نگاھش از گربہ و دادنش بہ زن، گفت:

_میدوریا: مراقبشم. نگران نباشید.

زن متقابلا لبخند زد و برگہ‌ی اطلاعات جاسپر رو بہ میدوریا داد تا امضا و چکش کنہ و خودش بہ دنبال برگہ‌ی ھویت ویلیام گشت کہ احتمالا انتھای تمام برگہ‌ھا خاک میخورد.
میدوریا نمیدونست چطوری اما باکوگو حقوق این ماھش رو زودتر از رئیس کارگاہ گرفتہ بود پس وقتی اسکناس‌ھا رو از توی کیفش میشمرد تا بہ زن بدہ، ناخودآگاہ لبخند میزد. ھیچوقت کیف پولش رو پر از پول ندیدہ بود.
وقتی دو قفس بہ دست توی خیابون بہ راہ افتادہ بود، نگاہ مردم بخاطر حرف‌ھای جاسپر روی اون معطوف میشد و این باعث خجالتش بود پس تصمیم گرفت دربست بگیرہ چون بنظرش ارزشش رو داشت کہ از مردم فرار کنہ.
وقتی پشت درب خونہ ایستادہ بود، نفھمید کہ چیزی حدود پانزدہ دقیقہ ھمونجا خشکش زدہ و بہ این فکر میکرد کہ چطور باکوگو رو خوشحال و سورپرایز کنہ و ناگھان فکری بہ سرش زد.
باکوگو روی مبل پذیرایی نشستہ بود و کتابی با جلد آبی رنگ میخوند کہ با ورود میدوریا مجبور شد نگاھش رو از کلمات بگیرہ و بہ پسرک بدہ کہ دست خالی بہ خونہ اومدہ بود.

_میدوریا: برگشتم.

باکوگو توجھی بہ پسرک نکرد و دوبارہ مشغول دنبال کردن خطوط کتاب شد و حتی وقتی میدوریا از کنارش گذشت و بہ اتاق رفت تا لباس‌ھاش رو عوض بکنہ باز ھم بھش توجھی نکرد... بہ ھیچ چیزی توجہ نکرد تا اینکہ صدای درب بلند شد.

_باکوگو: اوی. در میزنن. برو باز کن.

میدوریا از داخل اتاق با صدای ناخوشی گفت:

_میدوریا: تو برو... من نمیتونم

باکوگو آب دھنش رو قورت داد و گفت:

_باکوگو: ولی...
_میدوریا: برو دیگہ! شاید کار مھمی دارن...

و باکوگو با اینکہ نمیخواست اینکار رو بکنہ اما با حرف میدوریا مجبور شد بلند بشہ و با قدم‌ھای نامطمئن بہ سمت دری برہ کہ ھر از چند ثانیہ با صدای ریزی زدہ میشد. وقتی دستگیرہ رو حرکت داد و دزدکی از لای درب بہ بیرون نگاہ کرد، صدایی شنید.

_دستا بالا شورتا پایین. دستا بالا شورتا پایین!

چشم‌ھای سرخ باکوگو پایین و بہ سمت زمین رفت و با طوطی سفیدی رو بہ رو شد کہ بال بال زنان این جملہ رو تکرار میکرد. وقتی سردرگم بود، ناگھان دست‌ھای گرم میدوریا از پشت دور گردنش حلقہ شدن و سنگینی وزن پسرک رو کہ ناگھانی از پشت روی تنش افتاد رو حس کرد کہ کمی تعادلش رو بہ ھم ریخت.

_میدوریا: تادام! اینم چیزی کہ خواستی!

میدوریا لبخند کشداری بہ صورت داشت و باکوگو فھمید از سرکار گذاشتنش خوشحالہ. با اینحال وقتی جاسپر مدام جملش رو تکرار کرد، پسربلوند قبل از اینکہ آبروشون برہ بہ قفس چنگ برد تا بہ خونہ ببرتش و اونوقت بود کہ متوجہ گربہ‌ی سیاھی شد کہ داخل قفس براش دندون تیز میکرد و صدای خفہ‌ای از تھدید نثارش میکرد.

_باکوگو: ھمف

و بی‌توجہ بہ موجود سیاہ، طوطی رو بہ داخل برد و میدوریا رو با ویلیام تنھا گذاشت. پسر کک‌مکی نگاھی بہ گربہ سیاہ انداخت کہ بہ نظر بھش شوک وارد شدہ بود و بعد سعی کرد بہ حیوون بی‌نوا لبخند بزنہ.

_میدوریا: چیزی نیست ویلی کوچولو. من مراقبتم. باشہ؟

و جوابش خشم گربہ‌ی عصبی بود کہ پنجولاش رو از لای قفس برای گرفتن پارچہ‌ی شلوار میدوریا دراز کردہ بود اما این کار اون باعث نمیشد پسرک بھش لبخند نزنہ

_میدوریا: بریم خونہ... خونہ ی خودمون

و بعد درحالی کہ قفس رو بین دست‌ھاش گرفتہ بود، وارد خونہ شد و باکوگو رو دید کہ کمر خم کردہ بود تا جاسپر رو کہ روی میز گذاشتہ بود بھتر ببینہ.

_باکوگو: این چرت و پرتا چیہ یادش دادی؟

میدوریا با دادن حواسش بہ باکوگو ناگھان سکندری خورد اما قبل از اینکہ روی زمین بیفتہ تونست خودش رو کنترل کنہ با اینحال ویلیام کہ از تکون خوردن ناگھانی و برخوردش با دیوارہ‌ھای پلاستیک فشردہ‌ی قفس ناراضی بود، با صداھای مکرر اعتراضش رو نشون داد.

_میدوریا: فقط خواستم یکم بامزہ باشہ... ببخشید اگہ خوشت نیومد...

و جاسپر تکرار کرد:

_ببخشید ببخشید!

نگاہ باکوگو روی ویلیام کہ خرناس خشمگینی میکشید افتاد و متقابلا براش دندون تیز کرد

_باکوگو: اون گربہ نکبت چیہ گرفتی آخہ! گربہ قحط بود؟ سیاھاش شگون ندارن

میدوریا ھمونطور کہ قفس ویلیام رو گوشہ‌ی دیوار میذاشت و بہ ھر دو لبخند میزد، زانوش رو عقب کشید و درست بہ موقع از پنجہ‌ی گربہ فرار کرد

_میدوریا: اینطور نگو کاچان... اینا خرافاتہ. اون بہ کمک نیاز داشت و منم خواستم کمکش کنم... درست مثل ھمون کاری کہ تو برای من کردی

نگاہ پر از مھر و محبتش رو بہ صورت باکوگو پاشید، نگاھی کہ خالصانہ بود و ھر موجود پست و کوتہ نظری ھم میتونست خلوصش رو احساس کنہ

_باکوگو: ما فقط قرارداد بستیم. من چیزی میدم و در عوض چیزی میگیرم. بہ این نمیگن کمک کردن... کمک کردن یعنی چیزی در عوض کارات نخوای.

ھیچکدوم از حرف‌ھاہ پسر بلوند باعث نشد لبخند میدوریا در ھم بشکنہ یا حتی کمرنگ بشہ؛ در عوض با احساس غلیظ تری از قبل گفت:

_میدوریا: این چیزی رو عوض نمیکنہ. وجودت من رو نجات داد.... پس منم میتونم مثل تو باشم...

سپس رو بہ گربہ سیاہ خشمگین کرد و با لبخند گفت:

_میدوریا: مگہ نہ ویلی؟

گربه چشم های سبز و درشتش رو نازک کرد و صدایی شبیه به فیش فیش درآورد تا نشون بده اصلا هم با میدوریا موافق نیست..
پسر مو سبز خنده ای کرد و رفت تا ظرف خاک رو گوشه دستشویی برای گربه آماده کنه و بعدشم جای خوابش رو جای گرم توی اتاق خواب خودش گذاشت چون باکوگو روی یه تخت سفری کوچیک توی سالن نشیمن میخوابید و حاضر نشد گربه اونجا باشه اما قبول کرد میله طوطی رو روی میز کنار مبل سالن بزارن و خودش رسما مسولیت تربیت پرنده رو به عهده گرفت و توی نیم ساعت اول یه لغت نامه کامل از انواع فوش ها رو ناخواسته بهش یاد داد..
درحالیکه لیام، حتی ذره ای به میدوریا روی خوش نشون نمیداد و باکوگو هم حاضر نمیشد بهش نزدیک بشه..

هربار که پسر مو سبز سعی میکرد ذره ای بهش نزدیک بشه، با دست هایی پر از جای چنگ برمیگشت که باکوگو مجبور میشد ضد عفونی شون کنه و ببند شون و حسابی هم سرش غر میزد اما میدوریا بیخیال نمیشد..

روز های اول لیام حسابی بد اخلاق بود و منتظر کوچک ترین علامتی بود تا چنگ بزنه و دعوا راه بندازه و بیشتر از هرکسی دوست داشت دنبال جاسپر کنه درحالیکه پرنده فوش هایی که باکوگو بهش یاد داده بود رو بلند بلند تکرار میکرد و توی خونه می چرخید تا از چنگال لیام فرار کنه..


_____________________________________________

اینم کادوی تولد ایزوکو از طرف من به شما ^^

پسر نازم

Comment