I Put Myself Inside him

           『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                     PART15 :

 


  

  


پسرک بی‌نوا نمیتونست باور کنہ چیزی کہ میبینہ حقیقت دارہ. مردمک چشم‌ھاش مثل شیء بی‌ثباتی میلرزید و بہ دندون‌ھای تیزی کہ باکوگو بہ نمایش گذاشتہ بود خیرہ شد.

_میدوریا: ک..کا...چا..ن...

باکوگو نگاھی نکرد. تنھا جوابی کہ برای پسر وحشت زدہ داشت بیشتر فشردن دستش بود تا جایی کہ صدای دل بہ ھم زنی شنیدہ بشہ و میدوریا از درد، صورتش رو توی ھم جمع کنہ و نالہ کنہ.
تودوروکی انجیلش رو محکم بہ سینش فشرد و دندون قروچہ کنان نگاہ پر از ترسش رو بین میدوریای اسیر شدہ و ھیولای رنگ پریدہ در رفت و آمد بود. مسلما کہ اون ھنوز جوان بود و صلاحیت لازم برای عمل کردن توی چنین شرایطی رو نداشت، ھیچوقت فکرش رو نمیکرد اوضاع تا این حد وخیم باشہ وگرنہ بہ ھیچ وجہ تنھایی قدم بہ این خونہ نمیذاشت... اما با اینحال، حالا نمیتونست عقب بکشہ.
پسر کک‌مکی جلوی چشم‌ھاش بود و باید اون رو از چنگ شیطان خبیثی کہ فضا رو مسموم کردہ بود نجات میداد. با صدایی بلندتر از حد معمولش کہ خشم و استیصال توش موج میزد، فریاد کشید:

_تودوروکی: بذار اون پسر برہ!

باکوگو پوزخند دندون نمایی زد کہ باعث شد قلب تودوروکی توی سینش یک آن از تپش دست بر دارہ. پسربلوند با صدای دو رگہ و بمی کہ شبیہ بہ قبل نبود، زمزمہ‌ھای شیطانی و زشتی رو بہ زبون اورد کہ بعد از چند ثانیہ، شکل کلمات با مفھومی بہ خودش گرفت

_باکوگو: از دل و جرئتت خوشم اومد بچہ... باید تا من رو دیدی فلنگ رو میبستی... واقعا ازت خوشم اومد... اسمت چیہ؟ از قیافت معلومہ... فکر کنم اھل معاملہ‌ای...

با جملہ‌ی آخر، حتی پوزخندش بیشتر از قبل کش اومد. تودوروکی بچہ نبود. شاید کشیشی تازہ کار بود اما بہ خوبی اصول اولیہ رو میدونست... و مھم ترین اصل "اسم" بود.
ھیچکدوم اسم دیگری رو نمیدونست و باکوگو تنھا فامیل کشیش جوان رو از میدوریا شنیدہ بود کہ بدون اسم، بہ کارش نمیومد. شیاطین برای نفرین و اعمال خاصہ خودشون بہ کلمہ صحیح، اقدامات صحیح و مھم‌تر از ھمہ بہ اسم صحیح نیاز داشتن. بہ طبع، کشیش‌ھا و جن‌گیر ھا و احضارگر ھا ھم برای کاری کہ انجام میدادن از این قاعدہ مستثنی نبودن.
تودوروکی قدمی عقب رفت. صلیب متصل بہ زنجی کہ ھر دو از جنس نقرہ بودن روی سینش تاب خورد و بہ پیراھنش کوبیدہ شدن. وقتی جای پاش رو روی زمین محکم کرد، صلیب رو بہ چنگ گرفت و جلو کشید.

_تودوروکی: ای ابلیس! این کلمات شیطانی رو بہ من نگو! نمیتونی وسوسم کنی! ھیچوقت اسمم رو نمیفھمی!

باکوگو با نا امیدی نمایشی سر تکون داد و میدوریایی کہ تقلا میکرد رو با حرکتی بہ سمت خودش کشید، اون رو بہ تن بزرگش چسبوند و تھدیدوار انگشت‌ھاش رو زیر گلوی پسرک بہ نوازش واداشت.

_باکوگو: تچ تچ تچ... ھمہ شما آدما احمقید...

دستش  که حالا تبدیل به چنگالی تیز شده بود رو بالا برد و نوازش وارانه روی صورت میدوریای وحشت زده کشید و حین نیشخند زدن به تودوروکی، زبونش رو روی گردن و بناگوش پسر کشید..
میدوریا که از شدت شوک صورت جدید باکوگو نمیدونست چه واکنشی باید نشون بده، مثل کسایی که دچار برق گرفتگی شدن خشکش زده بود و هیچ حرکتی نمیکرد..
تودوروکی اخمی کرد و صلیب رو به همراه زنجیر از گردنش بیرون کشید و حین اینکه اونو به سمت باکوگو می گرفت یه قدم جلو رفت و غرید:

_تودوروکی: بزار اون بره ابلیس..تو هنوز کامل تسخیرش نکردی پس گرفتن جونش برات ارزشی نداره..بزار بره.

باکوگو جای خیس آب دهنش روی گونه و گردن میدوریا رو دوباره لیس زد و طوری که انگار سرگرم شده بود گفت:

_باکوگو: مثل اینکه حالیت نیست نه؟!...این آدمیزاد دیگه واسه منه..خودمو توش جا دادم..حالا دیگه این منم که اون تو دارم زندگی میکنم و کی گفته تسخیرش کامل نشده؟!..میخوای از خودش بپرسی دیشب داشتیم چیکار می کردیم؟!...هم؟!..دوست داری خودت بهش بگی دکو؟!

زمزمه های شیطانی و سیاهی که موقع حرف زدن باکوگو توی فضا پخش میشدن برای میدوریا و تودوروکی زیادی سنگین و شوم بودن و تودوروکی میدونست مدت زمان زیادی رو اینطوری دووم نمیاره..باید یه راهی پیدا میکرد تا هرد شون رو از اون محل نفرین شده و آلوده به رد پای شیطان پاک کنه ولی.. چطور؟!

میدوریا بعد از مدتی سکوت توی جو سنگین تونست افکارش رو جمع کنہ. بہ حرف‌ھا فکر کنہ... دیشب... بلہ درستہ. اون بہ خوبی بہ یاد داشت چہ اتفاقی افتاد اما نمیتونست باورش کنہ...
اشک‌ھا از چشم‌ھای درشتش سرازیر شدن و ھمونطور کہ سرش رو عقب برد تا جایی کہ بہ بدن باکوگو بچسبہ و بتونہ از پایین بہ پوزخند دل بہ ھم زن اون ابلیس نگاہ کنہ و گریہ‌ھاش رو شدت بدہ.

_میدوریا: ک..کاچ..چان... تو...

باکوگو بدون حرکت دادن سرش و تنھا با پایین بردن مردمک سرخ چشم‌ھاش کہ حالا آتیش توی اونھا شعلہ میکشید، بہ پسرک نگاہ کرد

_میدوریا: تو... گ..گولم...زدی؟ ھمہ‌ی... ھمہ اون حرفا... دروغ بود؟... دروغ گفتی... کہ...د.. دوستم داری؟

پوزخند صدا دار باکوگو کافی بود تا میدوریا حتی بیشتر احساس از دست رفتگی بکنہ

_باکوگو: من ھیچوقت نگفتم کہ دوستت دارم... تو گفتی! تو... تشنہ‌ی محبت بودی... طعمہ‌ای سادہ‌تر و احمق‌تر از تو نمیتونستم پیدا کنم...دکو

میدوریا متعجب و ناباورانہ بہ پسربلوند نگاہ کرد... باور نمیکرد و باکوگو این رو از افتادن لب پایین پسرک فھمید
تودوروکی از حواس پرتی شیطان استفادہ کرد تا قدمی جلو برہ اما باکوگو حواسش بہ خوبی بہ اون کشیش بود و بہ محض حرکتش، نگاہ تھدیدوارانہ‌ای نثارش کرد و چنگال تیزش رو بہ روی پوست میدوریا فشرد اما خراشی نداد

_تودوروکی: گفتم ولش کن! وگرنہ...
_باکوگو: نچ نچ نچ... تو توانش رو نداری با منی کہ توی سطح پنجم بجنگی، نہ؟ اونوقت انقدر تھدید نمیکردی و دست بہ کار میشدی

تودوروکی دندون‌ھاش رو از استیصال بہ ھم فشرد. باکوگو خیلی خوب بہ ھدف زدہ بود. قبل از اینکہ بخواد تودوروکی رو تحریک بہ انجام یک عمل اشتباہ بکنہ، میدوریا بہ تقلا افتاد و با درد و زجر عمیقی فریاد کشید

_میدوریا: تو قول دادیییییی!!! قول دادیییی عوضییییی! قرارد لعنتیت ھمش کشک بود ھااااااا

توی کصافت فقط میخواستی ازم استفاده کنی.. اون قرارداد و همه کارایی که میکردی..همه اون دفعه هایی که نجاتم دادی واسه این بود که خرم کنی؟ تا..تا گول بخورم و بزارم هرکاری دلت میخواد باهام بکنی؟!..تو..تو واقعا..
_باکوگو: من یه چی ام؟! زود باش بگو چون هر چیزی که بهم نسبت بدی قبلا لقبم بوده پس به خودت زحمت نده..

اشک های میدوریا مثل گلوله هایی پر از درد و رنج روی صورتش می لغزیدن و با تمام توانش سعی میکرد خودشو از چنگال باکوگو بیرون بکشه ولی واضح بود شیطان قصد ندارنه ولش کنه..

باکوگو بی توجه به تقلا های میدوریا هر دو دستش رو به چنگال گرفت و رو به تودوروکی غرید:

_باکوگو: شما آدمای احمق با ذره ای محبت و توجه خر میشید و هرکاری بخوایم می کنید..واسه من ساده بود که بخوام سر یه پسر تنها که ملت بهش زور میگن و رئیسش دست مالیش میکنه رو گول بمالم..حتی ساده تر از اون این بود که کاری کنم باور کنه بهش اهمیت میدم تا بزاره به چیزی که میخوام برسم ولی این پسر طوری بود که حتی لازم نبود به خودم زحمت بدم! هرچقدر کمتر بهش محل میدادم اون بیشتر بهم جذب میشد و دنبالم میومد

کمر میدوریا کمی بہ پایین خم شد تا مرواریدھای اشک‌ھاش یکی یکی از صدف پلک‌ھاش فرار کنن و روی زمین بیفتن. اون پسرک بی‌نوا، شکستہ بود... درست مثل تندیس ترک خوردہ‌ای کہ حالا فقط با فشار کوچیکی از سمت باکوگو خورد شدہ بود...

_میدوریا: ازت متنفرم... متنفرم... متنفرمممممممم! ولم کننننننننن!!!

پسرک مثل مارماھی توی دست‌ھای شیطان بزرگ بہ تقلا افتاد و وقتی با تمام تلاشش بہ جایی بجز کلبہ‌ی نا امیدی نرسید، و توی دست‌ھای باکوگو بہ سمت زمین سنگینی کرد، پوزخند شیطان رو روی صورت پسربلوند نقاشی کرد

_تودوروکی: تسلیم نشو میدوریا! بھش دستور بدہ! اگہ قرارداد بستین، بھش دستور بدہ!! تسلیم نشو!!!

پوزخند باکوگو بہ یک آن محو شد و غرید:

_باکوگو: دھنت رو ببند موجود کربنی بی خاصیت!!!

شیشہ‌ھا با فریادش لرزیدن و برخی ترک برداشتن. اما تودوروکی عقب نکشید و با صدای بلندتری فریاد زد:

_تودوروکی: تکرار کن میدوریا! بہ اجبار نھفتہ در دایرہ، نقاط روی ستارہ و زنجیر طلسم ھا، من اربابتم! تو باید از خواست من پیروی کنی. مطیع باش!!

میدوریا این جملہ رو توی رویا شنیدہ بود... درست روزی کہ پیمان بستہ شدہ بود... ھنوز توی ناخودآگاھش اتفاقاتی رو بہ یاد داشت کہ انگار پشت مہ غلیظی پنھان شدہ بود. باکوگو درست مثل ببر زخمی و ھیولایی وحشی بال‌ھا بزرگش رو بہ حرکت در اورد و وسایلی رو بہ زمین انداخت

_باکوگو: گفتم خفہ شوووو!!!

این بار شیشہ‌ھا با صدای وحشتناکی شکستند. دزدگیر ماشین‌ھای خیابون بغلی بہ صدا در اومدن و ناگھان ھمہ جا رو بہ سردی رفت. میدوریا فھمیدہ بود. اگہ باکوگو انقدر خشمگین شدہ، پس اگہ اون جملہ رو تکرار کنہ، مشکلی پیش میاد...

_تودوروکی: تکرارش کن میدوریا!!!

تودوروکی فریاد زد و میدوریا ناخودآگاہ مثل عروسک خیمہ شب بازی بہ حرف اومد

_میدوریا: بہ اجبار نھفتہ در دایرہ، نقاط روی...امممممم

دست باکوگو خیلی زود روی دھنش نشست تا از تکمیل جملہ جلوگیری کنہ. میدوریا توی گلو فریاد میزد. اونقدر بہ خودش فشار اورد کہ صورتش بہ رنگ خونی در اومد کہ توی رگ‌ھاش جریان داشت. اوضاع اصلا خوب نبود...

_تودوروکی: ولش کن ابلیییییس!!!

باکوگو متقابلا غرید، غرشی کہ شکاف بزرگی رو از زمین تا سقف کشید و چھار ستون خونہ رو بہ لرزہ انداخت.
ناگھان اتاق بہ سرعت سرد شد. لایہ ضخیمی از یخ روی پردہ‌ھا و دور چراغ‌ھا رو گرفت. رشتہ سیم‌ھای درخشان ھر لامپ روشن، و بعد ضعیف و کم نور شدن.
اتاق پر از ابر زرد و خفقان آور گوگرد شد و توی اون، سایہ‌ھای سیاہ نامشخصی بہ خودشون میپیچیدن و میتابیدن.
از بیرون و خونہ و از خیابون صدای جیغ‌ھای زیادی بہ گوش می‌رسید. درب خونہ با فشار زیادی بہ سمت داخل خم شد و الوارھاش نالہ کردن.
تودوروکی با ابر گوگرد غلیظ، کور شدہ بود و چیزی نمیدید. اما روی کف اتاق، صدای قدم‌ھایی از پاھای نامرئی رو میشنید کہ ھر لحظہ نزدیک تر میشدن و دھن‌ھایی نامرئی کہ کہ از پشت تختخواب و زیر میز، کلمات زشت و ترسناکی رو زمزمہ میکردن.
یک آن، فقط برای لحظہ‌ای تودوروکی تونست حضور چھارمی رو احساس کنہ. حضوری کہ خیلی زود از سطح، محو شد.
ابر گوگردی فشردہ شد و ستون ضخیمی از دود رو دور بدن باکوگو ساخت کہ بازوھای باریکی ازش خارج شدہ بودن. دود قبل از عقب نشینی، مثل زبونی ھوا رو لیسید. ستون مثل آتشفشانی بہ سمت بالا جوشید و فوران کرد. مکث کوتاھی کہ بہ سختی درک شد بہ وجود اومد. و بعد دو چشم سرخ، در قلب دود ظاھر شدن.
باکوگو حالا حتی بزرگتر، خشن‌تر و وحشت انگیز تر شدہ بود. استخون‌ھای ریز و درشت زیادی از بدنش بیرون زدہ بود و بزرگترینشون، یک جفت بہ سیاھی شب و گناہ بود کہ از آرنجش رشد کردہ بود. شونہ‌ھاش بہ سقف فشار می‌اوردن و اگہ کمی صاف تر می‌ایستاد، ساختمون بہ یک بارہ فرو میریخت. ابلیس بہ اندازہ‌ای بزرگ شدہ بود کہ میدوریا حالا تنھا توی یک پنجش برای رھایی تلاش میکرد.
تودوروکی وحشت کردہ بود. توی فاصلہ یک متری ایستادہ بود. رنگش مثل جسد سفید بود و مثل برگی خشک توی باد شدیدی میلرزید. دندون‌ھاش توی آروارہ‌ی لرزونش با سر و صدا بہ ھم میخوردن. قطرہ‌ھای عرق ھمونطور کہ از پیشونی و ابروھاش میچکیدن، توی ھوا یخ میزدن و مثل دونہ‌ھای تگرگ با سر و صدا بہ کف اتاق میریختن.
باکوگو با صدایی حتی ترس برانگیز تر از قبل و مایع سیاھی شبیہ بہ خون کہ از بین دندون‌ھای خنجر مانندش بیرون میریخت، با شرارت تمام بہ کشیش جوان گفت:

_باکوگو: ترسیدی... بوی گند ترست... ھمہ جا رو پر کردہ... اگہ جونت رو دوست داری، آخرین فرصتتہ کہ برش داری و با دوتا پای اضافی فلنگ رو ببندی... انسان

تودوروکی خلط سفت شدہ مثل سنگ رو با سختی فرو خورد. دستی کہ صلیب بہ چنگ داشت یک بار بہ سینہ‌ی راست و یک بار بہ سینہ‌ی چپ نشست، سپس بوسہ‌ای بہ اون دست زد و روی پیشونی سردش گذاشت، پلک‌ھاش رو بست و مثل مجسمہ‌ای خشکید. ھمون حال کہ دستش خطی وسط صورتش کشیدہ بود، پردہ‌ی پلک‌ھاش رو کنار زد تا چشم‌ھای دو رنگش مثل جواھر بدرخشن و مصمم بودنش برای نجات پسرک بی‌نوا رو ثابت کنہ.
بار دیگہ حرکتش رو تکرار کرد. صلیب روی سینہ راستش نشست. یک قدم بہ جلو برداشت

_تودوروکی: بہ پدر...

چھرہ‌ی باکوگو در ھم رفت. انگار سعی داشت دردی رو سرکوب کنہ. صلیب از سینہ‌ی راست برخواست، ھوا رو شکافت و روی سینہ چپ نشست. یہ قدم دیگہ

_تودوروکی: بہ پسر...

این بار باکوگو ناخواستہ قدمی عقب کشید. صلیب بار دیگہ ھوا رو شکافت تا بوسہ‌ای از لب‌ھای خشک پسر بگیرہ و بعد روی پیشونیش جا خوش کنہ. یہ قدم دیگہ...

_تودوروکی: بہ روح القدس!!

باکوگو تھوعی رو توی معدش احساس میکرد. حسی شبیہ بہ اینکہ یہ نفر دل و رودش رو از پشتش بیرون بکشہ. تودوروکی سنجید کہ بہ اندازہ کافی نزدیک شدہ. این تنھا و آخرین شانسش بود. چشم‌ھای مضطربش یک آن با چشم‌ھای ملتمس میدوریا کہ از اشک خیس بودن گرہ خورد.
صلیب رو بہ دست انجیل دارش سپرد و دست آزاد شدش بہ جیبش خزید. بطری نقرہ‌ای رنگی بہ اندازہ یک انگشت رو بیرون کشید و با انگشت شصت، سرش رو کنار زد و با حرکت دایرہ واری جلوی بدن و صورتش، آب درخشان داخل ظرف رو قبل از منجمد شدن بہ سمت ابلیس پاشید. ھمہ چیز توی کمتر از چند ثانیہ اتفاق افتاد.
باکوگو فریادی از درد سر داد. بوی گوشت سوختہ و بخار تھوع آوری ازش بلند شد. عقب رفت. بہ دیوار برخورد کرد و ساختمون با شدت وحشتناکی لرزید و قسمتی از سقف مثل میوہ‌ی جدا شدہ از درخت، پایین افتاد.
حین فریادھای وحشت بر انگیز باکوگو، دست‌ھاش برای چنگ زدن بہ صورتش کہ با آب مقدس مورد حملہ قرار گرفتہ بود، میدوریا رو رھا کردن. و پسرک سرگدون بعد از چند قدم سکندری خوردن، خودش رو توی آغوش گرم تودوروکی پیدا کرد کہ اون رو محکم گرفتہ بود و بہ عقب و جایی دورتر از باکوگو فرار میکرد.

_باکوگو: کثافت کوچولووووو!! برگرد اینجااااا!!

میدوریا لرزش‌ھایی کہ حاصل قدم‌ھای باکوگو بود رو احساس میکرد. تپش دیوانہ وار قلبش کہ مثل پرندہ‌ی بہ قفس افتادہ‌ای کہ برای آزادی از قفس سینش تلاش میکرد رو میشنید. وحشت روی تنش سایہ انداختہ بود. قبل از رسیدن بہ دری کہ تقریبا از بین رفتہ بود، با نزدیک شدن باکوگو، تودوروکی دندون‌ھاش رو از استیصال بہ ھم فشرد و تنھا کاری کہ از دستش بر می‌اومد رو انجام داد. میدوریا رو بہ بیرون ھل داد. با آخرین سرعتی کہ براش ممکن بود بدنش رو بہ سمت باکوگو چرخوند و حین بالا بردن صلیب و انجیلش، گلوش رو بین چنگال باکوگو دید. خیلی زود فشار چنگ باکوگو دور نایش باعث شد برای نفس کشیدن بہ تقلا بیفتہ و وقتی شیطان حین فشردن گلوی تودوروکی، از روی زمین بلندش کرد، صلیب و انجیل از دست مرد روی زمین سقوط کرد و دست‌ھاش بہ بازوی پر از رگ‌ھای سیاہ و استخون‌ھای ریز، چنگ انداخت.

اکسیژن مثل آبی که از سراشیبی پایین میره، از درون ریه هاش محو شد و خیلی زود به خاطر فشار بیش از حد دست شیطان در حال از هوش رفتن بود و و تقلا هاش هر لحظه کمتر میشدن تا اینکه دیگه جونی براش باقی نموند و بعد از ضربه ضعیفی که به ساعد باکوگو برای رها کردنش زد، دستش بی حرکت کنارش افتاد و درست زمانی که فکر میکرد کارش برای همیشه همینجا تموم میشه، صدایی پر از وحشت اما مطمئن درون اون جنون پخش شد..
صدایی که متعلق به میدوریا بود درحالیکه عقب تر و نزدیک جایی که قبلا در وجود داشت ایستاده بود و با جدیت به باکوگو خیره شده بود..طوری که انگار چیز دیگه ای برای دیدن یا شنیدن وجود نداره..

_میدوریا: بہ اجبار نھفتہ در دایرہ، نقاط روی ستارہ و زنجیر طلسم ھا، من اربابتم! تو باید از خواست من پیروی کنی. مطیع باش!! رھاش کنن!!

باکوگو مثل برده بی اراده ای که اربابش اونو در بند میکنه، بدون اینکه کنترلی روش داشته باشه تودوروکی رو روی زمین پرت کرد و از عقب تلو تلو خوران به دیوار پشتش خورد و بخش بزرگیش رو تخریب کرد و بعد روی زمین سقوط کرد

میدوریا دوان دوان تا کنار شوتو رفت و دستش رو زیر بغلش قلاب کرد و از اون صحنه عقب کشید و بیرون بردش

تودوروکی سرفہ کنان خم شدہ بود و سعی میکرد تاری و اشکی کہ حاصل از خفگی بود رو از جلوی چشم‌ھاش کنار بزنہ.
صورتش کمی کبود شدہ بود اما با اینحال سعی داشت با باریک کردن چشم‌ھاش، باکوگو کہ مثل مار بہ خودش میپیچید رو ببینہ.
ھیچ کدوم، نہ تودوروکی و نہ میدوریا جرئت حرف زدن پیدا نکردن. باکوگو اونقدر بہ خودش مچالہ شد کہ در نھایت با انتشار دود گوگرد ضعیفی از جلوی چشم‌ھاشون محو شد.
ھمون لحظہ بود کہ میدوریا احساس ضعف کرد، چشم‌ھاش سیاھی رفت و با حس کردن نیروی شدیدی تا مرز بی‌ھوشی کشیدہ شد اما تودوروکی متقابلا اون رو گرفت و بہ خودش نزدیک کرد.

_تودوروکی: حالت خوبہ، میدوریا؟

میدوریا گردنش رو کہ روی بازوی تودوروکی جا گرفتہ بود، کمی حرکت داد و پلک‌ھای بی‌حالش رو باز کرد تا با لبخند مرد روبہ‌رو بشہ

_میدوریا: ت..تو..دوروکی... سان...

لبخند تودوروکی بیش از پیش کش اومد و با صدای دلگرم کنندہ‌ای گفت:

_تودوروکی: ممنونم کہ جونم رو نجات دادی... خیلی شجاع بودی...

درحالی کہ بہ پسرک کمک میکرد روی پاھاش بایستہ و ھمراھش از خونہ خارج بشہ، میدوریا با شرم سر بہ زیر انداختہ بود. تودوروکی با وجود تمام توھین‌ھای میدوریا باز ھم بہ کمکش اومدہ بود

_میدوریا: ت...تودوروکی۔سان... من... خیلی.. خیلی متاسفم... کہ.. بہ حرفاتون گوش نکردم... منو ببخشید

کم کم ھق‌ھق ھاش بلند شد و تودوروکی با پایین افتادن لب پایینش، تعجبش رو ابراز کرد. بدن لرزون پسرک رو بہ خودش فشرد و با آخرین سرعت ممکن از ساختمون بیرون رفت.

_تودوروکی: این حرف رو نزن. درکت میکنم

بیرون از ساختمون بہ طرز عجیبی بہ ھم ریختہ بود. برفک تا سہ متری ھمہ جا رو پوشوندہ بود و ماشین‌ھا توی خیابون پخش و پلا بودن و اکثرا شیشہ‌ھای شکستہ داشتن.

_تودوروکی: تاکسی!

تاکسی زرد رنگی کہ رانندش با بھت و تعجب بہ این شلوغی نگاہ میکرد، متوجہ ندای تودوروکی شد و با دیدن سر و وضع اون دو نفر، خیلی زود داخل برگشت و روی صندلیش نشست

_سوار بشین. بیمارستان؟

تودوروکی اول میدوریا رو بہ داخل ھدایت کرد و بعد خودش بہ آرومی نشست. رو بہ رانندہ کرد و گفت:

_تودوروکی: کلیسای مرکزی. ھرچہ سریعتر
_بلہ آقا

قبل از اینکہ مرد بخواد درب رو ببندہ، میدوریا ھراسون روی پاھای تودوروکی بہ سمت درب خم شد تا مانع بستہ شدنش بشہ. تودوروکی کہ از این کار متعجب شدہ بود، خیلی زود گربہ سیاھی رو دید کہ از بین جمعیت میدوید تا خودش رو بہ میدوریا برسونہ.

_میدوریا: لیام! بیا اینجا! بیا!

لیام کہ ترس برش داشتہ بود و حتی از قدم‌ھای مردم عادی کہ چند متر ازش فاصلہ داشتن دور میشد و با حالت زیگزاگ و گاھی بی‌شکلی حرکت میکرد، خیلی زود و با وحشت خودش رو داخل ماشین و بین دست‌ھای میدوریا پرت کرد. خرخر کنان سرش رو بہ سینہ‌ی پسرک چسبوند و با بہ آرامش رسیدن، مثل گلولہ‌ی کاموا توی ھم جمع شد.

میدوریا نفس عمیقی کشید که نشون میداد چقدر وحشت زده شده بود و تودوروکی که گردنش و قفسه سینه اش کبود شده بود دست کمی از اون نداشت..قلبش با بی قراری توی سینه می کوبید و اونقدر گیج شده بود که احساس میکرد سرش پر از بخار شده..
میدونست فرار کردن شون خوش شانسی محض بوده و اگه اون ابلیس توی هر شرایط دیگه ای بود جون سالم به در نمی بردن..ضمن اینکه میدوریا تطهیر نشده و هنوز تسخیر شده بود و این یعنی هر لحظه ممکن بود دوباره همون شرایط پیش بیاد...

_تودوروکی: چیزی که اون گفت راست بود؟! تو واقعا..باهاش..

اشک های گرد و روشن میدوریا که یکی بعد از دیگری روی صورتش غلطیدن خودشون جواب واضحی برای سوالش بودن تا دیگه بقیه اش رو ادامه نده...

_میدوریا: من..من نمی‌دونستم اون چیه..اون فقط..خیلی مهربون و ... خیلی..اون نجاتم میداد و مراقبم بود و من.. فقط..خیلی وقت بود که تنها بودم و کسی رو نداشتم...و اون یهویی..اومد و بهم همه چیز داد...

پسر با عجز و ناتوانی گربه رو به خودش فشرد و سعی کرد اشک هاشو کنترل کنه ولی با هربار پلک زدن تعداد بیشتری اشک از چشم هاش فرو می ریخت..
لیام خرخر کنان سرشو به گردن میدوریا چسبوند و زبونش رو با محبت روی گردنش کشید و میدوریا که لب هاش می لرزیدن گفت:

_میدوریا: تو تمام مدت میدونستی اون چیه مگه نه لیام.. واسه همین ازش خوشت نی اومد..حتما..حتما جاسپر هم..اونم به خاطر همین مرد..باورم نمیشه چقدر احمق بودم..من..همه چی مو به یه شیطان باختم...

تودوروکی دستش رو روی شونه لرزون پسر گذاشت و حین فشردنش گفت:

_تودورکی: اشکالی نداره...من کمکت میکنم نجات پیدا کنی..قول میدم نذارم روحتو آلوده کنه..نگران نباش.

میدوریا چیزی نگفت. فقط توی سکوت بہ اشک ریختن ادامہ داد و ادامہ داد، و لیام تمام مدت سعی میکرد با کشیدن خز نرمش بہ تن پسرک، اون رو آروم کنہ...






_____________________________________________

کاچان ظهور می‌کند  😔🌹

Comment