Does Your Friend Really Exist?

        『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰  
                                 PART12 :
  
  









میدوریا از دور شبیه به آدم های مست بود!
دکمه بالایی پیراهن سبز تیره شو نبسته بود و پایینش به شلوار جین مشکیش گیر کرده بود..
بند کفش های قرمزش باز بودن و موهای آشفته و شونه نشده اش، بیش از همیشه بهم ریخته به نظر می رسیدن..

پسر مو سبز توجه چندانی به کسایی که عحیب نگاهش میکردن نداشت و فقط با حالت پریشونی توی شهر می چرخید و جای سوخته صلیبی که ناگهان به درد افتاده بود رو فشار میداد تا راه چاره ای به فکرش برسه بدون اینکه کسی رو نگران کنه ولی چاره ای نداشت.. درنهایت وقتی به مال بزرگ وسط شهر رسید تصمیم گرفت توی یه کافه بشینه تا بهتر فکر کنه..
کل این قضیه اونقدر جنون آمیز بود که نتونه با کسی درباره اش حرف بزنه!
وقتی پشت میز چوبی کوچیک گوشه یه کافه نشست و بلاخره تونست نفس راحتی بکشه احساس بهتری پیدا کرد.
گارسونی که به نظر همسن خودش بود خیلی سریع پیداش شد و سفارش گرفت.
میدوریای وحشت زده چیزی جز یه لیوان آب یه فکرش نرسید و تمرکزش رو روی مرتب کردن افکارش گذاشت..
دست آخر وقتی گارسون لیوان آب رو جلوش میذاشت، با دست های لرزون گوشیش رو نگه داشته بود و هنوز با خودش درگیر بود که تماس بگیره یا نه!

سناریو ھای زیادی از جلوی چشم‌ھاش عبور میکردن کہ یکی از یکی وحشت انگیز تر بودن.
وقتی صفحہ‌ی گوشیش کم نور شد، میدوریا برای روشن نگہ داشتنش اون رو لمس کوچیکی کرد اما وقتی بہ اشتباہ روی دکمہ‌ی تماس کوبید، بدنش وحشت زدہ از جا پرید و بالا رفت. قبل از اینکہ فرصت پیدا کنہ تماس رو قطع کنہ... صدایی از اون سمت تلفن کہ بہ گوشش رسید، بھش فھموند تلاشش بی‌فایدست.

_میریو: الو؟ میدوریا۔کون؟

میریو بہ قدری سریع جواب تماس رو دادہ بود کہ انگار منتظرش بودہ و تمام مدت بہ صفحہ‌ی گوشی خیرہ بودہ.
میدوریا کہ حالا راہ بازگشتی نداشت، با دستای لرزونش تلفن رو کنار گوشش گذاشت و سعی کرد صدای لرزون ترش خیلی عادی بہ نظر برسہ

_میدوریا: س..سنپای...

صداش بیش از حد لغزیدہ بود و میدوریا این رو از ترس میریو بہ خوبی فھمید

_میریو: چی شدہ، میدوریا۔کون؟!! حالت خوب نیست؟

میدوریا آب دھنش کہ مثل قلوہ سنگ توی گلوش سنگینی میکرد رو فرو خورد و گفت:

_میدوریا: سنپای... شما... شمارہ ای از اون آقا... از تودوروکی۔سان ندارین؟
_میریو: نہ... چطور مگہ؟
_میدوریا: آدرس چطور؟ نمیدونید کجا کار یا زندگی میکنہ؟

میریو با کمی مکث پاسخ داد:

_میریو: مطمئنا نہ، ندارم... مشکلی پیش اومدہ؟! الان کجایی؟

میدوریا طوری اطرافش رو از نظر گذروند که انگار خودش هم نمیدونست کجاست..
نفس لرزونی کشید و گفت:

_میدوریا: کجام؟..سنپای شما هیچ راهی...سراغ ندارید که.. بتونم پیداش کنم؟!

میریو که واضحا ترسیده و نگران شده بود گفت:

_میریو: میدوریا..همین الان لوکیشنت رو برام بفرست میام پیشت..بعدش درباره اینکه چطوری پیداش کنیم حرف میزنیم؟! باشه؟!

پسر مو سبز که احساس میکرد چاره دیگه ای نداره سرشو تکون داد و بعد یادش اومد میریو اونو نمی بینه به همین خاطر باشه آرومی گفت و قطع کرد تا لوکیشنش رو بفرسته..

چیزی کمتر از پونزده دقیقه بعد، میریو اونجا بود! سر و وضع آشفته ای داشت و معلوم بود هرکاری که مشغولش بوده رو با عجله ول کرده که به میدوریا برسه..وقتی نفس نفس زنان از در کافه رد شد، میدوریا ناخودآگاه از جاش بلند شد که باعث شد زانو هاش به میز بخورن و میز کمی به جلو پرت بشه..

میریو وقتی به نزدیکی میدوریا رسید، با آسودگی دستشو روی قلبش گذاشت و قبل از اینکه بتونه جلوی خودشو بگیره، روی صندلی سمت دیگه پخش شد و گفت:

_میریو: هووف!.. خداروشکر که حالت خوبه میدوریا!

با سر و وضع آشفتہ‌ی پسر بلوند، حالا این میدوریا بود کہ نگران حال اون شدہ بود

_میدوریا: من خوبم... شما انگار حالتون رو بہ راہ نیست سنپای...

میریو کمی راست نشست و با نفس عمیقی کہ کشید، تمام کمبود اکسیژنش رو برطرف کرد

_میریو: آرہ خب! خودمم نمیدونم چطور رسیدم اینجا... بھرحال... چرا دنبال اون مرد... تودوروکی۔سان میگردی؟

میدوریا لب پایینش رو بہ نیش کشید و پوستہ‌ی نازکی رو ازش جدا کرد. نمیتونست بگہ چون کسی باورش نمیشد و فقط احمق جلوہ میکرد

_میدوریا: یہ مشکلی دارم... فقط اون میتونہ کمکم کنہ بفھمم درست فکر میکنم یا نہ... باید ببینمش...

وقتی نگاھش رو از دست‌ھای مشت شدش گرفت و بہ میریو داد، تعجب و سردرگمی و نگرانی رو بہ شکل مشھود توی چشم‌ھای آبی و درشت پسر دید

_میدوریا: ن...نگران نباشین سنپای... چیز خاصی...ن..نی...نیستش...

چھرہ‌ی میریو مثل آتشی کہ روش آب ریختہ باشن سرد شد و سکوت طولانی‌ای کہ تحویل میدوریا داد بھش میگفت کہ دروغگوی خوبی نیست

_میریو: باید بھم بگی چی شدہ میدوریا۔کون... اگہ نگی، اینطور برداشت میکنم کہ من رو یہ بی عرضہ میبینی کہ نمیتونہ کمکی بہ دوستش بکنہ

میدوریا با دستپاچگی دست‌ھاش رو جلوی صورتش بہ حرکت در اورد و با اضطراب گفت:

_میدوریا: نہ نہ سنپای! اینطور نیست... فقط شما... واقعا نمیتونید توی این مورد کاری بکنین...

میریو سرش رو پایین انداخت و بعد از چند لحظہ، نفس دردآوری رو فرو خورد.

_میریو: کہ اینطور... فھمیدم...

وقتی میدوریا با دھن نیمہ باز از استیصال بھش نگاہ میکرد، میریو صندلیش رو عقب داد تا بدون ھیچ حرف دیگہ‌ای از اونجا برہ. اینکہ میدوریا انقدر اون رو غریبہ میدونست، براش غیرقابل درک بود.

_میدوریا: سنپای!!

پسر مو سبز بہ آستین میریو چنگ انداخت و با چشم‌ھای مستاصل بھش نگاہ کرد

_میدوریا: باشہ میگم... لطفا نرین... تنھام نذارین...من... من میترسم...

میریو انگار که با کلمه آخر ناراحتیش رو فراموش کرده باشه، حالت نگران صورتش برگشت و سر جاش نشست و دست میدوریا که به آستیش فشرده میشد رو محکم بین دست های خودش گرفت..

_میریو: چیشده میدوریا؟! لطفاً بهم بگو..من فقط میخوام کمکت کنم!

میدوریا چشم های سبزش ر‌و محکم روی هم فشرد و تلاش کرد آب دهنش رو طوری قورت بده که گلوش آزرده نشه..
همه چیز به طرز اعجاب آوری وحشتناک به نظر می رسید و میدوریا توی این لحظه احساس میکرد حتی از سایه خودش هم می‌ترسه ولی تصمیم گرفت همه چیز رو به میریو بگه چون میدونست این موضوع چیزی نیست که خودش به تنهایی از پسش بر بیاد!

_میدوریا: ا..اون آقا.. تودورکی-سان..اون..بهم گفت..گفت که من تس..تسخیر شدم...

چشم‌ھای آبی میریو در آن واحد بہ اندازہ‌ای گشاد شد کہ میدوریا احساس کرد ممکنہ فقط با یہ پلک زدن روی میز بیفتن

_میریو: تسخیر؟ چطوری؟!!

و اونجا بود کہ کلمات یکی یکی جاری شدن تا بہ میدوریا کمک کنن ھمہ چیز رو بہ غیر از کاری کہ چیساکی باھاش انجام میداد رو بہ پسربلوند بگہ.

_میدوریا: من... نمیدونم باید چیکار کنم... دارم دیوونہ میشم... اگہ اشتباہ کنم، ممکنہ کاچان از من ناراحت بشہ و بذارہ برہ... ولی اگہ... این واقعیت داشتہ باشہ...

دست‌ھای مشت شدش توسط میریو فشردہ شد و مجبورش کرد سرش رو بالا بیارہ تا با لبخند دلگرم کنندہ‌ای رو بہ رو بشہ.

_میریو: نگرانی ندارہ میدوریا۔کون... ممنونم کہ بھم گفتی... منم کمکت میکنم

میدوریا اشک‌ھای جاری نشدش رو عقب زد و با بالا کشیدن بینیش گفت:

_میدوریا: شما... حرفام رو باور میکنید؟! فکر نمیکنید دروغ میگم یا... دیوونہ شدم؟!

پسربلوند با صدای بلندی خندید و خیلی زود با کوبیدن دستش روی دھنش، بہ خندہ خاتمہ داد

_میریو: معلومہ کہ نہ! تو ھیچوقت دروغ نگفتی... تازشم... بلاخرہ تا بھت کمک نکنم کہ نمیفھمیم خل شدی یا نہ! منم میخوام بفھمم جریان از چہ قرارہ... پس کمکت میکنم... آخہ دوستیم، مگہ نہ؟

اینجا بود که سد بغض چندین روزه میدوریا شکست و حین تکون دادن سرش اشک هاش جاری شدن اما خیلی زود با پشت آستین اشک هاشو پاک کرد و بعد از نگاه گذرایی به داخل فضای گرم کافه رو به میریو گفت:

_میدوریا: ح..حالا چیکار کنیم سنپای؟! چطوری بفهمم کاچان..واقعا کیه؟!

میریو لب هاشو به سمتی جمع کرد و بعد از کمی مکث گفت:

_میریو: نمیدونم..فعلا بیا اول بریم خونه تو تا من این باکوگو کاتسوکی رو ببینم..شایدم واقعا یه آدم باشه و تودوروکی سان دچار اشتباه شده باشه..اون یه کشیش محترمه واسه همین دلم میخواد رو حرفش کمی تحقیق کنم..فکر نکنم بیخود توی شهر بچرخه و به مردم بچه تسخیر شدن!
میدوریا بی اونکه متوجه باشه شروع کرد درگیری های ذهنیش رو بلند بلند گفتن و کم مونده بود دوباره گریه اش بگیره..

_میدوریا: و..ولی اگه دروغ گفته باشه چی..اون وقت کاچان..اونو واسه همیشه از دست میدم.. ولی اگه حق با اون باشه یعنی تمام مدت داشتم با..یا یه..
و..ولی.. تودوروکی-سانو..من خیلی اذیت کردم..گازش گرفتم..حرفشو گوش ندادم..ازش فرار کردم..اگه..اگه کمکم نکنه چی؟..اون وقت باید چیکار کنم...

میریو با تمام اضطرابی کہ داشت سعی کرد آروم و دلگرم کنندہ بہ نظر برسہ. از شیشہ‌ی کافہ بہ بیرون و مردمی کہ کنار ھم میخندیدن و ھرکدوم بہ سمتی میرفتن نگاہ کوتاھی کرد

_میریو: اگہ بفھمیم این باکوگو کاتسوکی واقعا کیہ، حتی اگہ تودوروکی۔سان ھم کمک نکنہ...

نگاھش رو از مردم گرفت و با لبخند پھنی بہ میدوریا داد تا جملش رو با گرہ کردن نگاہ‌ھاشون تکمیل کنہ

_میریو: میتونی روی من حساب بکنی

پیشخدمت زنی کہ از کنارشون رد شد، بوی عطر شیرینی میداد کہ برای اون لحظہ بہ ھمراہ حرف‌ھای میریو، برای میدوریا احساس آرامشی رو بہ ارمغان اورد. اشک‌ھای شادی پشت پلک‌ھاش حلقہ زدن و ناخودآگاہ ھمزمان با لبخند زدن، دست میریو رو بہ محکمی گرفت. گفتن این راز بہ توگاتا میریو، درست ترین کاری بود کہ میتونست انجامش بدہ

_میدوریا: ممنونم سنپای... ممنونم...

پسربلوند با سر اشارہ‌ای بہ پسرک کرد و ازش خواست بلند بشہ تا بہ راہ بیفتن. با قدم گذاشتن بہ فضای مال، بوی قھوہ و کیک و ھرچی عادی کہ توی کافہ میشد استشمام کرد محو شدن و جاشون رو بہ ھوای تقریبا تازہ‌ای دادن کہ در جریان بود

_میریو: خب این باکوگو کاتسوکی ھیچوقت از خونہ بیرون نمیرہ... امروزم کہ تعطیلہ... پس الان میریم تا ببینیم حقیقت چیہ

میدوریا با اضطراب کنار میریو قدم برمیداشت و سعی میکرد بہ جمعیتی کہ از کنارشون رد میشدن برخورد نکنہ

_میدوریا: اگہ کاچان... با این کارم ناراحت بشہ چی؟

میریو بہ موازات شونہ بہ صورت پر اضطراب میدوریا نگاھی کرد و با نفس عمیقی کہ کشید، جملش رو یکبارہ تموم کرد

_میریو: لازم نیست بفھمہ راجبش چی فکر میکنی... بذار ببینمش، بعدش یہ راھی پیدا میکنیم کہ بدون ناراحت کردنش بہ موضوع پی ببریم... اگہ چیزی کہ فکر میکنی حقیقت داشتہ باشہ، باید بہ تودوروکی۔سان خبر بدیم تا برات مراسم جن گیری انجام بدن و تطھیرش کنن...

میدوریا ناگھان ایستاد. کلمات بہ اعماق مغز و روحش نفوذ کردن و وقتی میریو متوجہ سکون اون شد، ایستاد و بھش نگاہ کرد

_میریو: میدوریا۔کون؟
_میدوریا: تط...تطھیرش کنن... این یعنی... قرارہ... بکشنش؟!

ایستادن شون  وسط مردمی که از کنار شون رد میشدن، شبیه به دوتا سنگ بود که جریان رودخونه رو از کنار خودشون عبور میدن..
میریو که با این حرف میدوریا احساس کرده بود جریان هوای سبکی وارد مغزش شده قدمی به سمتش برداشت و گفت:

_میریو: پس فکر کردی اگه یه موجود شیطانی قصد تسخیرت رو داشته باشه چیکارش میکنن؟! تو شیشه زندانیش می کنن؟!معلومه از شرش خلاص میشن!
میدونی اگه اوضاع همون طوری باشه که تودوروکی-سان گفته چقدر توی خطری؟!... ممکنه جونتو از دست بدی..اون موجود میتونه هر بلایی سرت بیاره!...

پسر مو سبز حرفی نزد و با چشم های اشک الود به میریو خیره شد و دستش رو از زیر باندپیچی ای که باکوگو روش انجام داده بود بهم فشرد.

اون پسربلوند زندگیش رو نجات دادہ بود و اگہ اون واقعا یہ شیطان بودہ باشہ باز ھم میدوریا مطمئن نبود کہ واقعا پلیدہ... حالا کہ فھمیدہ بود چہ اتفاقی ممکنہ براش بیفتہ توی دو راھی بزرگی گیر افتادہ بود... میتونست روی زندگیش ریسک بکنہ تا ھمہ چیز بہ حالت عادی بگردہ و یا اینکہ اجازہ بدہ اتفاق بیفتہ تا زندگیش تبدیل بہ چیزی بشہ کہ قبلا بود... توخالی و خاکستری

_میدوریا: و...ولی اون... اون کمکم کردہ... چیزی ھم ازم نگرفتہ...

پسربلوند با دو قدم سریع خودش رو بہ اون رسوند و با گرفتن بازوھاش مجبورش کرد از افکارش بہ بیرون پرت بشہ تا با ھم چشم تو چشم بشن

_میریو: ھیچ موجود شیطانی بہ قصد و نیت خوبی بہ یہ آدم پاک کمک نمیکنہ... شک نکن اگہ تا حالا کاری نکردہ یعنی موقعیتش رو نداشتہ
_میدوریا: پاک؟!
_میدوریا: اونطوری کہ من از کشیش‌ھا شنیدم، شیاطین و اجنہ فقط انسان‌ھای پاک رو طعمہ میکنن... کسایی مثل تو...

میدوریا طوری سرشو تکون داد که انگار میخواست این افکار و حرف ها رو از سرش به بیرون پرت کنه و با چشم هایی که از اشک های حبس شده درون شون می درخشیدن به میریو نگاه کرد و گفت:

_میدوریا: من..من اصلانم آدم پاکی نیستم..کلی اشتباه تو زندگیم کردم..نمیخوام نابود کردن یه موجود بی گناه بهشون اضافه بشه..یعنی هیچ راهی نیست که..نکشیمش؟!

میریو نفسش رو بیرون داد و گفت:

_میریو: میدوریا! چرا انقدر بهش فکر میکنی! من کشیش نیستم که بهت بگم چیکار میتونی بکنی و چیکار نمیتونی! من فقط میخوام کمکت کنم الانم زود باش باید برگردیم خونه ات تا حداقل مطمئن بشیم این باکوگو کاتسوکی واقعا کیه یا...چیه!

میریو میدوریای وحشت زده رو به زور سوار تاکسی کرد و آدرس رو با هر ضرب و زوری بود ازش گرفت تا به پیشنهاد خودش خونه پسر مو سبز رو چک کنن تا شاید اینطوری کمی خیال شون راحت تر بشه.. میدوریا مطمئن بود هیچ شیطان یا اجنه ای روی تخت سفری نمیخوابه یا عاشق پنکیک با میوه نیست و میخواست اینو با نشون دادن اوضاع به میریو به خودش اثبات کنه..انگار خودش بیش از هرکسی نیاز به قانع شدن داشت..

جلوی درب خونہ، وقتی کلید رو توی قفل انداخت مدت طولانی بی‌حرکت موند و بعد نگاہ پر استرسی تحویل میریو داد

_میدوریا: سنپای...

پسربلوند با لبخندی سعی کرد بھش آرامش خاطر بدہ اونم درست وقتی خودش از درون مثل سیر و سرکہ میجوشید

_میریو: چیزی نیست... حواسم ھست

و بعد پسر کک مکی با نفس عمیقی کلید رو توی قفل چرخوند و سعی کرد مثل ھمیشہ بہ نظر برسہ

_میدوریا: کاچان، من برگشتم!

صدایی شنیدہ نشد و وقتی تا پادری داخل اومدن، این لیام بود کہ با دم تکون دادن از چند متری بہ استقبالشون اومد

_میدوریا: مھمون داریم کاچان...

میریو برای اثبات حرف پسرک، حین در اوردن کفش‌ھاش و چشم چرخوندن بہ اطراف گفت:

_میریو: سلام! م..

قبل از گفتن حتی یک کلمہ بیشتر، میدوریا متوجہ نبود تخت مسافرتی شد. قلبش فرو ریخت با ترس و صدای بلندی گفت:

_میدوریا: کاچان!!! کجایی؟!!

ھیچ پاسخی دریافت نکرد. با اینکہ قابلمہ روی اجاق بود و بوی مطبوعی ازش متساعد میشد اما وقتی میدوریا جای جای خونہ رو گشت، ھیچ خبری از باکوگو کاتسوکی یا ھیچ اثری از وجودش پیدا نکرد. روی میز فقط برای یک نفر ظرف وجود داشت و تمام شواھد نشون میداد توی این خونہ ی کوچیک، فقط میدوریا زندگی میکنہ

_میدوریا: نیست! اون رفتہ!!! کاچااااننننن!!!

میدوریا برای بار سوم تمام خونہ رو زیر و رو کرد اما باز ھم بہ جایی نرسید و این فقط سردرگمش میکرد. بہ موھاش چنگ بردہ بود و دایرہ وار دور خودش میچرخید و میچرخید و مدام تکرار میکرد "نیست!"

_میریو: آروم باش میدوریا۔کون!!

پسربلوند از بازوھای میدوریا چسبید و مجبورش کرد کہ ثابت بایستہ اونم درحالی کہ از وحشت، سینش بہ شدت بالا و پایین میشد

_میریو: اینجا کسی نیست، میدوریا۔کون! ھیچکس بجز ما اینجا نیست... مطمئنی... این دوستت واقعا وجود دارہ؟

میدوریا نگاہ سردرگمش رو کہ انگار ھر لحظہ از اشک خیس میشد نثار پسربلوند کرد و گفت

_میدوریا: ا...اون ھمین جا بود... قسم میخورم! ناھار... من ناھارو نذاشتم... کاچان... کاچااااننننن!!!!

میریو که تقریبا وحشت کرده بود و افکارش پریشون شده بودن میدوریا رو محکم گرفت تا مانع از این بشه که برای بار چندم خونه رو بگرده و بعد با لحنی که تلاش کرده بود آروم به نظر برسه گفت:

_میریو: میدوریا-کون آروم باش!..ازت میخوام بهم گوش بدی خب؟ اخرین بار کی دیدیش؟!

میدوریا طوری که انگار میریو باید همه این چیزا رو بدونه گفت:

_میدوریا: چند ساعت پیش بود! قسم میخورم..همینجا بود..شب قبلش باهم بیرون بودیم بعد..اون..دستش..یعنی..خون نیومد ولی من دیدم سنپای! بعدش..یعنی خودش گفت..گفت کی تهدید کرده و من..نمیدونم..فرار کردم ؟!؟

واضحا میریو حتی یه کلمه از حرف های میدوریا رو متوجه نمیشد  و خوب میدونست حرف های الانش منطقی نیستنچ اونقدر ترسیده که نمیتونه الان درست فکر کنه به همین خاطر به بیرون از خونه هلش داد و حین قفل کردن در گفت:

_میریو: خیلی خب فعلا بیا بریم خونه من تا نوی اولین فرصت دنبال تودوروکی-سان بگردیم.. زود باش..گربه تو هم بیار

پسرک کہ انگار ھر لحظہ ممکن بود اشکش در بیاد، سرش رو تکون داد و لیام رو کہ زودتر از اون دو نفر بیرون رفتہ بود رو از روی زمین برداشت و بہ آغوش گرفت.

_میریو: چیزی نیست، فقط آروم باش

میریو بہ آرومی دستش رو بہ پشت کتف پسر تکیہ داد و سعی کرد با قدم‌ھای لرزون میدوریا ھماھنگ بمونہ تا وقتی کہ سوار تاکسی بشن و بہ خونہ‌ی اون برسن.



  

  ______________________________________________

دکوی کیوت بقولید 😭

Comment