Consciousness

            『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                 ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                               PART22 :




وقتی با قدم های نا استوار وارد فضای نسبتا گرم و تاریک کلیسا که با نور چند تا چراغ قدیمی روشن شده بود شد، تونست انعکاس نور نارنجی رنگ آتیش روشن شومینه سالن پشتی رو ببینه و با پا تند کردن به سمتش، سعی کرد زودتر به اونجا برسہ...
فشار وزن میدوریا روی دست هاش داشت از حد تحملش خارج میشد و سرما زدگی حس رو نوک انگشت ها و صورتش برده بود.
به محض اینکه از در کوچیک سالن نشیمن کلیسا رد شد. صحنه غیر منتظره ای رو دید.

اوراراکا بین دست های شینسو که به آغوش کشیده بودش اشک می ریخت و دست هاش ناخودآگاه روی کبودی های گردنش کشیده میشدن..
سمت دیگه اتاق آیزاوا با صورت گرفته همیشگیش به طوفان ورای پنجره زل زده بود و با ورود تودوروکی بی تعلل به سمتش چرخید و با دیدن میدوریا اخمش حتی غلیظ تر شد.
اوراراکا به محض اینکه رد نگاه آیزاوا رو دنبال کرد و به میدوریای ناهوشیار رسید، جیغ خفه ای ناشی از وحشت کشید و از ترس به ساعد شینسو چنگ انداخت و اشک هاش شدت گرفتن.

تودوروکی که واضحا گیج شده بود نگاه سوالی ای به جمع کرد و وقتی جوابی نگرفت، سوالش رو بلند بیان کرد.

_تودوروکی: اتفاقی افتاده؟!

آیزاوا با حفظ حالت خسته و خشمگین صورتش روی مبل قرمز و شکم داده روبه روی شومینه نشست و غرولند کنان گفت:

_آیزاوا: این سوالو من باید بپرسم..کجا بودی؟

تودوروکی که تحملش تموم شده بود نفسش رو بیرون داد و میدوریا رو روی زمین جلوی شومینه دراز کرد و با آستین تیکه های تازه گل رو از روی لب هاش تمیز کرد و در همون حین گفت:

_تودوروکی: فکر کنم..تو خواب راه میرفت یا اینکه دوباره کار اون بود..تو قبرستون پیداش کردم..داشت زمینو می کند...باید هرچه سریعتر نفر پنجمو پیدا کنیم..فکر نکنم اگه یکم دیگه به حال خودش رها بشه بتونه از این موقعیت جون سالم به در ببره..من بهش قول دادم..

اوراراکا ناله درد آلودی کرد و با صدایی بین گریه و جیغ گفت:

_اوراراکا: اون..داشت منو میکشت..اگه شینسو نرسیده بود..من..داشت..داشت منو خفه میکرد..می‌فهمی تودوروکی؟؟..برای چی انقدر سنگ شو به سینه میزنی؟..جون همه مون اینجا در خطره و اون عوض تشکر کردن بهم حمله میکنه..با..باورم نمیشه!!

صورت وحشت زده تودوروکی که حالتی از همدردی به خودش گرفته بود ناگهان تغییر کرد و گفت:

_تودوروکی: ما همه مون وقتی اومديم اینجا از خطرش آگاه بودیم..کسی رو مجبور نکرده اینجا بمونی خواهر اوراراکا..هر زمان که تصور کردی از تحملت خارجه میتونی بری..من فکر کردم تو دیگه باید بدونی اگه اون کاری میکنه دست خودش نیست!! اصلا شاید کار اون نبوده!

دختر نگاه خشمگینی به صورت بی رنگ میدوریا کرد و هون طور که با عصبانیت تکون میخورد غرید:

_اوراراکا: یعنی میگی دارم دروغ میگم؟؟خودم دیدمش! با چشمای خودم!!! چطور ممکنه دروغ بگم! حتی شینسو هم دیدش..مگه نه شینسو؟؟

پسر که تا به این لحظه ساکت بود پلک های همیشه خسته از بیخوابیش رو بهم فشرد و با صدای آرومی گفت:

_شینسو: من میدوریا رو توی کتابخونه ندیدم..وقتی رسیدم از پشت در یه صدا های عجیب می اومد واسه همین به زور بازش کردم..کسی رو اونجا نديدم ولی اوراراکا روی زمین بود..واضحا یکی بهش حمله کرده بود ولی نمیتونم بگم میدوریا بود چون چند لحظه قبلش بهش سر زده بودم و خوابیده بود..

اوراراکا نگاه ناباوری به شینسو کرد و و لب هاش از بغض کش اومدن..
تودوروکی دست لرزون میدوریا رو بین دست هاش فشرد و با اخمدبه شعله ها خیره شد.

آیزاوا کہ تمام مدت توی سکوت بہ گفت و گوی اون سہ نفر نگاہ میکرد و با دقت گوش میداد، نگاھش رو بہ ابرھای آسمون خاکستری بیرون از پنجرہ داد و در ھمون حین گفت:

_آیزاوا: برای ھمین میخواستم بہ بند بکشمش...

تودوروکی با فکر بہ عواقب این کار، از سر اعتراض کمی نیم خیز شد و در حینی کہ دست میدوریا بین انگشت‌ھاش میلرزید با صدایی بلندتر از ھمیشہ گفت:

_تودوروکی: ولی من نمی...

آیزاوا ھمزمان با دادن نگاہ جدی و خشم‌آلودش بہ پسر، حرفش رو قطع کرد و با صدای بلندتری کہ صدای تودوروکی توش خفہ شد گفت:

_آیزاوا: من این کارو میکنم پسر جوون. لاقل تا وقتی از شر شیطان خلاص بشیم... بخاطر پدر ادگار ھم کہ شدہ... بخاطر اونم کہ شدہ نمیذارم تو یا اون شیطان باعث بشین اتفاقی براش بیفتہ...
_تودوروکی: پدر... ادگار!؟

تعجب و سردرگمی توی صداش موج میزد. اون واضحا گیج شدہ بود.
صدای ترق تروق ھیزم رو بلندتر از حد معمول میشنید اما خیلی زود ھمہ چیز ناپدید شد. انگار کہ درحال غرق شدن توی تاریکی باشہ، خشکش زد. چرا باید اتفاقی برای ادگار موربیوس، بزرگ کلیسا بیوفتہ؟! نمیفھمید...
با حس جسم خیسی بہ دست آویزونش، از ھپروت بیرون پرت شد و نگاھش مثل آھنربا بہ گربہ‌ی سیاھی متصل شد کہ با خرخر کردن و کشیدن خز نم دارش انگار سعی داشت بھش اطمینان خاطر بدہ.
وقتی چشم‌ھای درشت، براق و زیبای لیام بہ بالا و صورت تودوروکی نگاہ کردن، پسر لبخند ناخواستہ‌ای زد و دستش رو در ازای کمک و محبت‌ھای لیام بہ خز خیس کمرش کشید و خرخر رضایت آمیزش رو دریافت کرد.

_تودوروکی: پدر ادگار... چرا باید نگرانشون باشیم؟

آیزاوا سکوت کرد و بعد سکوتش رو با نفس صدا داری شکست و گفت:

_آیزاوا: فکرت رو درگیرش نکن. اگہ میخوای کمکش کنی، نذار این پسر بہ کسی صدمہ بزنہ... کمک کن تا شیطان رو از بین ببریم... الان دیگہ فقط پای جون و آبروی خودت وسط نیست پسر، میفھمی؟

چشم های دو رنگش رو روی هم فشاری داد و سعی کرد خشمش رو عقب بزنه..هيچکدوم از اونا مسول شرایط پیش اومده نبودن و حضور شون اونجا صرفا به خاطر ارادتی بود که به ادگار داشتن..خود ادگار هم تمام زندگیش رو به خطر انداخته بود تا شوتو به خواسته اش برسه و پسری رو نجات بده که حتی اونو به درستی نمی شناخت..اما قصد نداشت پا پس بکشه..اونم نه حالا که تا اینجا پیش اومده بودن و وسط باتلاقی گیر کرده بود که ممکن بود راه پس و پیش نداشته‌ باشه..حالا قصد نداشت درجا بزنه..

بدن لرزون میدوریا رو به سختی بلند کرد گفت:

_تودوروکی: کسی که این قضیه رو شروع کرده منم..تمام عواقبش هم پای منه و تا وقتی من زنده ام نمیذارم بهش صدمه ای بزنید..حرف ذنجیر رو هم نزنید چون هرگز اجازه نمیدم..از این به بعد بیست و چهار ساعته ازش مراقبت‌ می‌کنم..ديگه نمیذارم همچین اتفاقی بیفته..

ھیچکدوم از سہ نفری کہ با شک نگاھش میکردن چیزی نگفتن. اوراراکا فقط با ترس بہ میدوریا نگاہ میکرد و شینسو با بہ آغوش کشیدنش سعی داشت آروم نگھش دارہ، و آیزاوا بدون ھیچ عکس‌العملی بہ تودوروکی خیرہ بود و با چشم ھاش، پسر رو دنبال کرد کہ چطور از پلہ ھا بالا رفت و ناپدید شد.
قلب تودوروکی بہ سینش میتپید و نفس‌ھای لرزونی کہ جلوی بقیہ کنترلشون کردہ بود حالا سرکشانہ از ریہ‌ھاش بیرون میپریدن و سکندری خوران راھش رو بہ اتاقش میکشید.
حتی نمیدونست کاری کہ انجام میدہ درستہ یا نہ؟ میشہ و میتونہ میدوریا رو نجات بدہ یا نہ؟ اصلا امیدی ھست؟ جواب ھیچکدوم از سوال‌ھایی کہ مثل تودہ‌ی حشرات توی سرش وزوز میکردن رو نمیدونست.
وقتی بہ درب اتاقش رسید ھمونطور کہ میدوریا رو بہ آغوش گرفتہ بود، با آرنج دستگیرہ رو بہ پایین ھل داد و درب رو کنار زد. اتاق نہ گرم بود و نہ سرد. تودوروکی ترجیح میداد کنار شومینہ طبقہ پایین مینشست اما فضا و جوی کہ بہ اونجا حاکم بود غیرقابل تحمل بود.
میدوریا رو روی زمین سرد خوابوند و قبل از اینکہ بخواد درب رو ببندہ، لیام میویی کرد و با سرعت بہ داخل اتاق ھجوم برد و جایی اطراف میدوریا شروع بہ رژہ رفتن کرد.
سوزی کہ از لای درزھای راھرو بہ اتاق میوزید تودوروکی رو مجبور کرد درب رو ببندہ و حولہ بہ دست سراغ میدوریا برہ. با حوصلہ و آروم، لباس‌ھای پسر رو یکی یکی از تنش بیرون اورد و بعد از خشک کردن تنش، یک دست لباس و ردای سیاہ خودش رو کہ برای میدوریا بزرگ بود بہ تنش کرد.
بارون دوبارہ شدت گرفتہ بود و صدای برخورد قطرات بہ پنجرہ، تودوروکی رو بہ یاد بچگی و ریختن تیلہ‌ھای رنگارنگش از جعبہ بہ زمین انداخت. لبخند محوی بہ صورت نشوند و بعد از درازکش کردن میدوریا روی تخت و قفل کردن درب، تصمیم گرفت برای چند دقیقہ حمام آب گرمی کنہ تا سرما از جونش بیرون کشیدہ بشہ.
زیاد طول نکشید کہ آب وان قدیمی گرم بشہ و تودوروکی لباس‌ھای خیسش رو از تن در بیارہ و روی میخی کہ ناشیانہ بہ زیوار زدہ شدہ بود آویزون کنہ.

با ورود بدنش به آب احساس آرامش فراگیری همه جاش رخنه کرد و آهی از سر خستگی کشید‌.
گردنش رو به لبه وان تکیه داد و چشم های بسته اش رو رو به سقف گرفت.
بوی چوب نم کشیده و قدیمی ساختمون توی بینیش ساکن شده بود و به بوی تعفن خفیف محیط غالب بود.
شوتو بدن کوفته و سرما زده اش رو بین آب تکونی داد و به نوری چشم دوخت که از لابه‌لای در نیمه باز حمام روی دیوارش شکل گرفته بود و ناگهان با کش امدن نور متوجه باز شدن در شد و وقتی سرش رو چرخوند لیام رو دید که از لابه لای در سرک می کشید و با دیدن شوتو میوی کشداری کرد و بی اجازه وارد حمام شد و با یه جهش روی قفسه قديمي و سنگی ای نشست و سرش رو روی پنجه هاش تکیه داد و با چشم های سبز و درشتِ نافذش شوتو رو زیر نظر گرفت.
پسر که احساس نا معذب بودن عجیبی پیدا کرده بود لبخندي به گربه سیاه رنگ زد و گفت:

_تودوروکی: بابت امروز ممنونم لیام..اگه تو نبودی هیچوقت نمی‌فهمیدم میدوریا رفته بیرون..و بعد هم الان توی طوفان گیر افتاده بودم..

گربہ‌ی سیاہ بدون صدایی لب ھاش رو باز و بستہ کرد و بہ خیرہ شدنش ادامہ داد و تودوروکی کہ علت معذب بودنش رو نمیفھمید ناخواستہ تا زیر چونہ داخل آبی کہ لایہ سفیدی از کف روش رو پوشوندہ بود فرو رفت و سعی کرد لیام رو نادیدہ بگیرہ اما دم بلند گربہ کہ از لبہ‌ی سنگی آویزون بود و مثل آونگ بہ چپ و راست حرکت میکرد مانع این تصور میشد.
ناگھان صدای عطسہ مانندی از لیام بلند شد و تودوروکی نیم نگاھی بہ گربہ سیاہ کرد و ناخواستہ لبخند زد.

_تودوروکی: سرما خوردی؟!

لیام بینیش رو چند بار بالا کشید، بلند شد و سعی کرد با چند پرش روی اشیاء مختلف از جملہ لبہ‌ی وان روی زمین فرود بیاد اما حیوون زبون بستہ کہ نمیدونست قسمتی از لبہ‌ی چوبی وان کہ روش پا گذاشتہ با صابون لیز شدہ بود، ناگھان تعادلش رو از دست داد و با تلاش نا موفقی برای نگہ داشتنش خودش، داخل آب گرم و کفی سقوط کرد.

شوتو به برخورد جسم گرم و پشمالوی لیام به بین پاهاش، مثل کسایی که جريان قوی برق از بدن شون رد میشه از جا پرید اما بعدش سریع دستشو پایین برد و گربه رو قبل از خفه شدن از داخل آب بیرون کشید و بین دست های گرمش نگهش داشت.
برخلاف سایر گربه ها، لیام ظاهرا با آب مشکلی نداشت و بعد از کنار زدن آب از روی سیبیل هاش بین دست های شوتو آروم گرفت تا هردو توی وان آب گرم بشینن و به نقطه ای خیره بشن..شوتو بدون اینکه هیچ دلیلی داشته باشه یه بار دیگه شروع کرد به حرف زدن باهاش..طوری که انگار همه شونو می فهمه...

_تودوروکی: نگران نباش من نمیذارم اتفاقی بیفته..خیلی زود تو و میدوریا به خونه تون برمیگردین...اونجا ديگه لازم نیست بترسی..هوم؟

گربہ خرخری از رضایت کرد و اجازہ داد تودوروکی با آب تمیزی کف رو از روی خزش بشورہ.
وقتی تودوروکی خم شد و بدون خروج از وان، لیام رو روی زمین گذاشت سعی کرد حولش رو با دست دراز کردن بردارہ تا تن خز دارش خشک کنہ اما گربہ‌ی سیاہ پشمالو با چند حرکت محکم بدن بہ چپ و راست، تمام آب اضافی رو از تنش بیرون روند و از یہ ھیکل لاغر بہ گلولہ کاموای پف کردہ‌ای تبدیل شد کہ خز نرمش بہ زیبایی میدرخشید.
وقتی لیام با خز پف کردہ از روی شونہ بہ پسر نگاہ کرد، تودوروکی بہ سختی میتونست چشم‌ھاش رو از پشت موھای سیاہ براق ببینہ و با دیدن ھمچین قیافہ‌ای کہ کمی بنظرش مضحک اومد، ناخودآگاہ زیر خندہ زد و بدنش از خندہ داخل وان شل شد.
فش فش اعتراض آمیز لیام رو بہ وضوح شنید از داخل وان براش دست تکون داد. تمام سعی خودش رو کرد کہ تصویر چھرہ‌ی پف کردہ لیام رو کنار بزنہ تا خندش رو کنترل کنہ و بعد از کمی تلاش بین اعتراض‌ھای لیام گفت:

_تودوروکی: ببخشید ببخشید! معذرت میخوام نمیخواستم بخندم

سرش رو روی دست‌ھایی کہ روی لبہ‌ی چوبی روی ھم انداختہ بود گذاشت و با لبخندی کہ فش فش گربہ رو قطع کرد گفت:

_تودوروکی: میشہ تا من از حموم در میام مراقب میدوریا باشی؟

گربه نگاه کجی به شوتو کرد که نشون میداد هنوز عصبانیه اما بعد پشت در محو شد و کنار دست میدوریا روی تخت دراز کشید و منتظر شد...

شرط پارت بعدی +30 ووت

_______________________________________________

کامنت نمیدید؟ 😐
شرط کامنتم اضافه کنم؟ 😐💔

و اینکه گایز لطفا آخرین مسیج کانورسیشن رو چک کنید و بگید نظرتون چیه چون بر اساس رای اکثریت فن فیک بعدی رو شروع میکنیم.
اگه یه ذره همکاری میکردید خیلی خیلی زودتر آپ میشد...
بغض صگی 😭😭😭

Comment