Chapter1 _The Deal

『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
PART1 :







31 اکتبر 2125
توکیو، ژاپن
ساعت ده و پنجاه و هشت دقیقه شب

چندین روز بود که توده ابر های سیاه رنگ بخش اعظمی از آسمان توکیو رو پوشونده بودن اما دریغ از قطره ای بارون..تنها چیزی که این ابر ها با خودشون داشتن هوای دلگیر و غمباری بود که بیش از یک هفته روی شهر سایه انداخته بود..
باد سرد و خشکی که می وزید آخرین برگ های خشک روی درخت ها رو پایین مینداخت و توده موهای فرفری میدوریا رو از پشت به هم ریخت..
پسر مو سبز به خودش لرزید و زیپ سویشرت سیاهش که خونی و خاکی شده بود رو بست و دست هاش رو روی بازوهاش کشید تا شاید کمی گرمش بشه..
پشت دست راستش رو به بینیش کشید و با فهمیدن اینکه دوباره به خون ریزی افتاده آهی کشید..از جیبش دستمالی که قبلا خون آلود شده بود رو بیرون کشید و روی بینی متورمش گذاشت و چشم هاش رو که کم مونده بود اشک هاش از اونا پایین بیفتن رو به آسمون دوخت..
نفس بغض آلودش رو آهسته بیرون فرستاد و راهش رو تا نزدیکی کلیسای کوچیک و دور افتاده ای از بین جمعیت باز کرد..
از اینجا که بهشون نگاه میکرد..مردم..بی دغدغه به نظر می رسیدن.. یا شاید این خودش بود که زیادی درگیر مسائل نامربوط بود..به هر حال این موضوع که آدمای اطرافش مشکلات خودش رو نداشتن کمی باعث میشد حسودیش بشه اما اون آدم مهربونی بود..بار دیگه آه کشید و سعی کرد دست از مقایسه خودش برداره..
نور چراغ های رنگارنگ مغازه ها همیشه همینقدر دلگیر بود؟
چرا صدای همهمه‌ مردم بلند تر از همیشه بود..
نمی فهمید..
لب های بغض دارش رو بهم فشرد و چند قطره اشکی که بی اجازه روی گونه های سرخ از سرما و زخمش لغزیده بودن رو با پشت آستینش پاک کرد..

بہ قلبش وزنہ‌ی آھنین وصل کردہ بودن؟ یا این قلب دردمندش بود کہ تبدیل بہ تودہ‌ی فلز مچالہ‌ای شدہ بود؟ نمیدونست. تنھا چیزی کہ میفھمید این بود کہ از ھمہ چیز و ھمہ کس خستہ شدہ... شاید بیشتر از خودش.
پردہ‌ی خاکستری کہ روی شھر خیمہ زدہ بود ھر لحظہ سنگین‌تر می‌شد و انگار کہ برای برپا موندن، تمام وزنش رو روی شونہ‌ھای پسرک انداختہ بود. کلیسا بستہ بود، درست مثل ھمیشہ. مدت زیادی بہ حال خودش رھا شدہ بود و کمتر کسی ھر یکشنبہ برای دعا و طلب آمرزش بہ اونجا سر میزد با اینحال میدوریا بہ تازگی بیش از حد و تقریبا ھر روز بہ اونجا میرفت.
با چندین بار در زدن، مرد پیر و دوست داشتنی از پشتش پدیدار شد و با دیدن پسرک، ھمون لبخند ھمیشگی رو بہ صورت خستہ و خونی میدوریا پاشید.

_بازم دعوا کردی؟

میدوریا بینیش رو بالا کشید و بعضش رو فرو خورد.

_میدوریا: میشہ بیام تو؟

پیرمرد با کنار کشیدن بدنش، رضایتش رو ثابت کرد و با حفظ لبخند نگرانش اجازہ داد پسرک با سر و وضعی کہ داشت وارد کلیسای قدیمی بشہ.

_من یکم کار دارم، پسرم. الان نمیتونم راجب دعاھا و کتابای مقدس باھات صحبت کنم. میتونی بری طبقہ‌ی بالا تا من بیام؟
_میدوریا: مشکلی نیست...

اون این رو گفت و پلہ‌ھایی کہ انگار از دیوار بیرون زدہ و تا طبقات بالایی کلیسا کشیدہ میشدن رو یکی یکی و بی‌حوصلہ طی کرد تا بہ جایی برسہ کہ میدونست کتابخونہ‌ی پدر روحانی اونجاست. با اینحال باد خنکی کہ بہ صورتش زد توجھش رو بہ درب نیمہ بازی جلب کرد کہ بہ زنگ بزرگ و فلزی کلیسا و فضای باز اطرافش کہ سقف و دیوارہ‌ھای بیرون اومدہ‌ از بدنہ‌ی ساختمان داشت ختم میشد.
کلیسا ساختمونی بلند بود و شاید میتونستی از بالای اون چندین خیابون رو زیر پاھات داشتہ باشی. میتونستی احساس رھایی کنی. میدوریا نمیدونست چرا اما از گرمای داخل ساختمون دل کند و از دری عبور کرد کہ ھوای سرد با اشتیاق اون رو بہ آغوش کشید و چنان باد سھمگینی بہ تنش برخورد کرد کہ چند قدمی بہ حرکتش وا داشت و پشت سرش درب رو بہ چھارچوبش کوبید و قفلش کرد.
میدوریا دستیگیرہ‌ی درب رو چندین بار کشید اما قفل شدہ بود پس چارہ‌ای نداشت کہ صبر کنہ تا پدر روحانی بہ طبقہ‌ی بالا بیاد و اون رو از پشت باز کنہ.

با بی حواسی زخم کوچیک پشت ابروش رو خاروند و صورتش از درد جمع شد..
چشم های خسته اش رو مالید و تلاش کرد خواب آلود بودنش رو عقب بزنه ..از اینجا تا خونه کوچیکش راه زیادی بود که بخش اعظمی رو باید پیاده می‌رفت چون خطوط مترو تا اون حوالی نمیرفتن با این حال نیاز داشت که درباره امروز با یکی حرف بزنه تا سبک بشه..
تحمل فشار کمی براش سخت بود و جز پدر روحانی پیر و سالخورده ای که هر لحظه با دیدنش احساس میکردی اعضاش از هم فرو می پاشن کسی رو نداشت..
نرده های سنگی پوسیده کلیسا که به نظر می رسید سالهاست در معرض فرو ریختگی قرار دارن پذیرای ساعد های میدوریا شدن تا اونا رو روی هم بزاره و از این فاصله به شهر خیره بشه و دوباره افسوس خوردن رو شروع کنه..

احتمالا اگه به پیشنهاد مادرش گوش میداد و همراهش از توکیو به زادگاهش برمیگشت این وضعیت رو نداشت..
یه کار کسل کننده که شیره وجودش رو می کشید و جز حقوق پایین و خستگی چیزی عایدش نمیشد با کارفرمایی که از هر فرصتی برای دست زدن بهش استفاده میکرد..تا...

دوباره آه کشید..
راه دیگه ای برای خارج کردن فشار از روی قلبش بلد نبود با این حال خستگی و بدنی دردمند و خواب آلودگی باعث نشدن که یه فکر جنون آمیز به سرش نزنه!

دستش رو روی نردہ‌ھای پوسیدہ‌ای رنگ و رو رفتہ‌ای کہ تازگیشون رو طی سالیان و نور خورشید و برف و بارون گرفتہ بود کشید و روی دیوارہ‌ی شروع بہ قدم زدن کرد. گارگویل‌ھای سنگی سمت راستش را صف کشیدہ بودن و توی سکوت سردشون بہ پسری نگاہ میکردن کہ تفاوتی با خودشون نداشت... ھرچند اگہ از حرکت کردنش چشم پوشی میکردی.
باد گاھی شدید میشد و تعادل پسرک رو بہ ھم میزد و آخرین بار چنان زوزہ‌ای کشید و خودش رو بہ تن پسرک کوبید کہ وقتی میدوریا سکندری خورد، نوک کفش خاک برداشتش بہ جای خالی آجر گیر کرد. تعادلش رو بہ شکل کامل از دست داد و با چند قدم تلوتلو خوردن، زمین برای استقبال ازش بالا اومد اما قبل از اون، گارگویل سنگی پیشدستی کرد و اجازہ داد میدوریا فرود توی آغوشش فرود بیاد.
پسرک کہ زانوش کمی خراش برداشتہ بود و زخمی بہ زخمای قبلیش اضافہ شدہ بود، نفس پر دردی کشید و خودش رو بین بازوھای گارگویل سنگی جا داد و نشست. مجسمہ سرد بود اما برای پسرک، این سنگ بی‌جون تنھا چیزی بود کہ اون لحظہ ھواش رو داشت تا روی زمین نیفتہ. پس بہ نظرش آغوش گرمی کہ توش جا خوش کردہ و بہ تن سنگیش تکیہ دادہ بود، بھترین جای ممکن بود.

_میدوریا: ممنون...

خودش ھم نمیدونست کہ چرا از مجسمہ تشکر کردہ بود اما کارش حتی بہ نظرش عجیب ھم نیومد. انگار طاقت نداشت کہ منتظر پیرمرد بمونہ و میخواست دردھاش رو با یکی در میون بذارہ، حتی ھمین جسم بی‌جونی کہ خیلی سال پیش ساختہ شدہ بود.

انگشتش رو نوازش وارانه روی صورت خشک و خشمگین مجسمه کشید و همین زمان بود که ابر ها کمی کنار رفتن و نور مهتاب به آرومی روی محیط یخ زده پهن شد..
مثل گلی که بعد از هفته ها نور می بینه، صورت دردمند میدوریا به شکل یه لبخند بغض آلود از هم باز شد و خون دستش رو روی صورت مجسمه پخش کرد و طوری که انگار میشنوه بهش گفت:

_میدوریا: جالبه نه؟!...همیشه یه چیزی هست که نشونت بده هنوز وقت نا امید شدن نرسیده..چه نجات پیدا کردن به دست یه مجسمه باشه..چه پیدا کردن یه سکه یه پنی..در هر حال کائنات نشونت میدن هنوز وقتش نشده بمیری..واسه همینه که هربار اونا بهم میگن برو خودتو بکش، با اینکه شاید دلایل زیادی واسش داشته باشم ولی..دلم نمیخواد انجامش بدم.. البته نمیگم نمونه یه آدم موفقم..میدونی..تو شروع بیست و سه سالگی احساس میکنم افسردگی دارم.. کار خوبی ندارم حقوقمم کمه با این حال باهاش میسازم ولی دلم نیمخواد بمیرم..دلم نمیخواد یه بار دیگه ازشون کتک بخورم..دیگه..دیگه خسته شدم..

سد مقاومتش حالا شکسته بود و بین دست های یه مجسمه بیجون های های گریه میکرد و چیز هایی رو میگفت که حتی جرئت نداشت به پدر روحانی بگه..

_میدوریا: متنفرم که..دستش بهم میخوره..اونم می‌دونه چون به این کار نیاز دارم نمیتونم حرفی بزنم..ولی..نمیخوام بهم دست بزنه..نمیخوام موقع رد شدن از خیابون بترسم که کی سروکله شون پیدا تا کتکم بزنن..تا تمام حقوق یک ماه مو بگیرن..کاش..کاش یکی بود که ازم مراقبت میکرد..کاش یکی بود که..یادم میداد چطور روی پای خودم وایسم..من فقط میخوام یه زندگی آروم داشته باشم..

پشت و جلوی دستش رو بہ چشم‌ھاش میکشید تا سیل اشک‌ھاش رو کنار بزنہ... تا بتونہ ببینہ. اما با اون مرواریدای درشتی کہ روی صورتش میغلتیدن کور شدہ بود. حین ھق‌ھق ھاش با صدای دردمندی نالید:

_میدوریا: چرا... چرا ھیچکس طرف من نیست... چرا ھمہ فقط... فقط... بلدن آزارم بدن... اگہ یہ نفر... حتی یہ نفر... طرف من بود... بخدا کہ ھرکاری براش میکردم... دیگہ خستہ شدم... بستمہ... یکی... کمکم کنہ...

اونقدر با صدای بلند بہ گریہ افتاد کہ احساس میکرد قلب خودش ھم از زجری و دردی کہ توی صداشہ خراشیدہ میشہ. سرش رو بہ سینہ‌ی مجسمہ تکیہ داد کہ حالا بہ نظرش گرم میرسید. ناگھان صدایی مثل باد، خشن و سخت توی گوشش نجوا کرد:

_قبولہ...

اشک و بغض بہ سنگی توی گلوش تبدیل شد کہ قصد داشت خفش کنہ. سرش رو بلند کرد و با چشم‌ھای نیمہ کورش بہ یک جفت مردمک سرخ نگاہ کرد کہ توی گندمزار موھای طلائی پسری کہ بھش خیرہ بود میدرخشیدن. جیغی مثل خروج سوت قطار از تونل، از درونش بیرون اومد و قبل از اینکی فکر بکنہ از آغوش پسر بلوند بیرون پرید.

_اوی!

میدوریا با وحشت روی پاشنہ بہ عقب تلوتلو خورد، برخورد کمرش بہ میلہ‌ی پوسیدہ و جدا شدن لولا و میخ‌ھا و خالی شدن تکیہ گاھش رو احساس کرد. چھرہ‌ی بُھت زدہ‌ی پسر بلوند و لباس‌ھای سیاھش، جاش رو با آسمون نیمہ ابری کہ جلوی چشم‌ھای اومد عوض کرد. قرار بود سقوط کنہ و زمین با گرمی از اون استقبال میکرد. اینجا آخر کار بود.
اما ناگھان دست گرمی بہ بازوش چنگ انداخت و با کشیدہ شدن مفاصلش، از درد آخی گفت و قبل از اینکہ بتونہ بفھمہ چہ اتفاقی افتادہ، پسربلوند اون رو بالا کشیدہ بود.

_چخہ احمق؟ دو دقیقہ پیش میگفتی نمیخوای بمیری حالا با کلہ میخوای بری توی زمین؟

میدوریا با ترس و لرز خودش رو از دستای پسربلوند بیرون کشید و تا چسبیدن بہ دیوار عقب رفت.

_میدوریا: ت..ت ت... تو... چطوری... تو کہ... یہ...م م م مج...مجسمہ بودی!
_ھا؟ مجسمہ خودتی و اون ننت کہ زاییدتت. من نشستہ بودم خودت افتادی توی بغلم. پرو پروئم میگی مجسمم؟

پسربلوند دست بہ سینہ بہ میدوریا کہ از ترس مثل برگی توی باد شدید میلرزید و رنگش مثل جسد، سفید شدہ بود نگاہ کرد.

_اسمت چیہ؟
_میدوریا: خ... خودت اسمت چیہ...

ہسربلوند، عصبی تچی کرد اما با نفس عمیقی کہ کشید سعی کرد آروم بمونہ.

_گوش کن بچہ. من میخوام ازت محافظت کنم. توئم گفتی ھرچی بخوام بھم میدی... یہ اسم کہ چیزی نیست. اسمت چیہ؟

میدوریا از اصرار پسربلوند احساس ناخوشایندی کرد و با فریادی کہ ناخواستہ بود، گفت:

_میدوریا: اسم خودت چیہ!!

دستای پسر بلوند دور بازوھای خودش فشردہ شدن انگار سعی داشت حال بدی کہ بھش دست دادہ بود رو پنھان کنہ. فکش رو بہ ھم فشرد و بعد از کمی سکوت و فرو خوردن خلط گلوش گفت:

_ب...تچ... باکوگو کاتسوکی...

میدوریا با فهمیدن اسم باکوگو احساس بهتری پیدا نکرد..فقط بیشتر و بیشتر خودش رو به دیوار سرد پشت سرش فشرد و سعی کرد وحشت زده بودنش رو تا هرجایی که میشه مخفی کنه..
بدون شک اون دلش نمیخواست یه نفر دیگه به لیست کسایی که سعی میکنن آزارش بدن اضافه بشه
به همین خاطر با اینکه میدونست در روش قفل شده با این حال بدون گرفتن نگاهش از باکوگو، با کشیدن پشتش روی دیوار خودشو تا دستیگره در رسوند و چند بار بیهوده بالا و پایینش کرد..

باکوگو که مشغول برانداز کردن جای جای بدنش بود، پارچه پاره پوره ای که به عنوان "لباس" تنش مونده بود رو توی اون سرما تکونی داد و بدون گرفتن نگاهش از شکم خودش گفت:

_باکوگو: خیلی خب..پیمان بسته شده..من کمکت میکنم.. درمقابل بقیه ازت محافظت میکنم اما در عوض باید یه چیزی بهم بدی..هرچی خواستم چون این شرطیه که خودت گذاشتی..حله؟!

لحن باکوگو طوری بود که انگار درباره خرید پودر رختشویی حرف میزنه با این حال میدوریا حتی یه کلمه از حرفاش رو نفهمیده بود و هر ثانیه بیش از پیش وحشت میکرد تا جایی که حس میکرد هوشیاریش کم‌رنگ میشه..باید از اونجا فرار میکرد و می‌رفت..باید از این مرد عجیب دور میشد ولی هیچ راهی به ذهنش نمی‌رسید..
مثل همیشه تنها و بی پناه شده بود...

وقتی باکوگو یک قدم بہ سمتش برداشت، با وحشت بہ در چسبید و فریاد کشید:

_میدوریا: نزدیکم نشو!!

و باکوگو درست مثل سگ دست آموزی، اطاعت کرد و ھمونجا سر جاش ایستاد و با حالت رقت انگیزی بہ پسر نگاہ کرد و سرش رو با تاسف تکون داد.

_باکوگو: تو کسی رو نمیخواستی کہ ازت محافظت کنہ؟ پس چرا میگی جلو نیام؟
_میدوریا: م... من... یہ چیزی گفتم... فراموشش کن... تنھام بذار...

باکوگو مدت کوتاھی در سکوت با چشم‌ھای باریک کردہ بھش خیرہ شد و در نھایت، روش رو از پسرک برگردوند.

_باکوگو: بہ درک. ھرطور خودت میخوای. من فقط میخواستم کاری بکنم کہ خودت خواستی. فردا کہ دوبارہ لت و پارت کردن و رئیست دست مالیت کرد، گوہ میخوری بگی ای کاش یکی بود کمکم میکرد.

پسربلوند این رو گفت و پشت دیوار محو شد و درست ھمون لحظہ بود کہ صدای چرخیدن کلید توی قفل شنیدہ و در باز شد. میدوریا تعلل نکرد تا خودش رو بہ داخل کلیسا پرت کنہ و نفس نفس زنان بہ پدر روحانی بچسبونہ.

_چی شدہ پسرم؟

میدوریا ھمونطور کہ بہ ردای سیاہ پیرمرد چنگ انداختہ بود و میلرزید، گفت:

_میدوریا: یکی... روی پشت بومہ...
_نہ ممکن نیست. راھی برای رسیدن بہ اینجا نیست، بجز از داخل کلیسا. حتما اشتباہ کردی.
_میدوریا: ولی...

پیرمرد با لبخند گرمش دستی بہ کمر پسرک کشید و سعی کرد با خودش ھمراھش کنہ.

_بیا بیا. یہ چای گرم حالت رو بھتر میکنہ. الان دیر وقتہ. خوشحال میشم پیشم بمونی

میدوریا درحالیکه دست پدر روحانی به کمرش فشار می آورد و به سمت اتاق دیگه اس هلش میداد، برگشت و نگاه دیگه ای به در کرد و میتونست قسم بخوره یه پسر بلوند رو دیده که از پشت شیشه بهش زل زده و لبخند شیطانی ای به لب داره و لحظه ای بعد اونجا هیچی نبود...

صبح روز بعد میدوریا با صدای زنگ ناقوس یکشنبه طوری از جا پرید که از روی مبل شکم داده و پوسته پوسته شده سالن کلیسا به پایین پرت شد و سرش محکم به لبه حوض غسل تعمید خورد..
همونجا روی زمین نشست و مشغول مالش دادن سرش شد که با باز شدن در کلیسا ورود چند نفری که برای خوندن دعا اومده بودن به خودش اومد و حین بستن دکمه بالایی پیراهن قدیمیش از بین مردمی که با تحقیر نگاش میکردن گذشت و وارد حیاط دل مرده کلیسا که پر از سنگ قبر های صلیبی قدیمی بود شد..

هوا مثل تمام روز های گذشته ابری بود و تغییری توی بهتر شدن حال پسر مو فرفری ایجاد نمیکرد..
در هر صورت برای رسیدن به مترو یه پیاده روی نیم ساعته پیش رو داشت و شکمش از گرسنگی به اعتراض افتاده بود..با خجالت دستش رو روی شکمش گذاشت و با بدنی خمیده تلاش کرد بی جلب توجه هرچه سریعتر خودشو به خونه برسونه..
تنها جای امنی که توی تمام دنیا می‌شناخت...

نگاہ خیرہ‌ی مردم بہ سر و وضع آشفتش تحمل ناپذیر بود. با اینحال با پایین انداختن سرش سعی میکرد اینطور تصور کنہ کہ ھیچکس اونجا نیست، ھیچ چشمی بھش خیرہ نیست و ھیچکس نگاھش نمیکنہ.
وقتی بہ خونہ رسید و کلید رو توی قفلش چرخوند، فھمید خستگی مثل ماری دورش چنبرہ زدہ. و این خستگی با افتادن برگہ‌ھای متعدد قبض آب و برق و تلفن و غیرہ کہ از لای درب بہ جلوی پاھاش افتادن حتی چند برابر شد.
خم شد و با آھی کہ طبق عادت از گلوش بیرون داد، برگی‌ھا رو از زمین گرفت و با قدم کوتاھی وارد شد. داخل خونہ تاریک بود چون کہ پردہ‌ھا ھمیشہ جلوی پنجرہ و ورود نور رو میگرفتن و میدوریا ھم تلاشی برای روشن کردن چراغ یا کنار زدن پردہ‌ھا نمیکرد.
اونقدر گرسنہ بود کہ قبل از حمام بہ سراغ یخچال برہ اما حتی اونجا ھم ایتم‌ھای زیادی برای رفع گرسنگیش وجود نداشت. فقط چندت قرص نان و یہ شیشہ مربای تمشک بود کہ درست جلوی چشم‌ھاش قرار داشت. با اینحال گرسنگی بھش مجال اعتراض نداد و بدون ھیچ حرفی شیشہ‌ی مربا و ظرف نان رو بیرون اورد و با نشستن پشت میز غذا خوری، شروع بہ خوردن کرد.
حقوقش رو بہ زور ازش گرفتہ بودن و مدتی میشد کہ غذای درست و حسابی نخوردہ بود. حالا ھم نمیتونست بہ قدری کہ باید از غذای موجود بخورہ و مجبور بود برای روزھای باقی موندش جیرہ بندی کنہ. با خوردن چند لقمہ، وقتی ھنوز حتی معدش حتی چیزی بہ اسم احساس سیر شدن یا حتی وارد شدن غذا بہ داخلش رو حس نکردہ بود، پسرک مجبور شد از باقی غذا چشم پوشی کنہ تا روزھای بعد و روزھای بعد از اون گرسنہ نمونہ.
لیوان آبی رو سر کشید و از اونجایی کہ خواب راحتی توی کلیسا نداشت، بعد از یہ دوش سرپایی، بہ رخت خوابش رفت تا بتونہ با آسودگی چشم روی ھم بذارہ و وقتی بہ پسربلوندی کہ دیدہ بود فکر میکرد، پلک‌ھاش بدون اجازہ روی ھم افتادن و مجبورش کردن بخوابہ تا خستگی یک ھفتہ کار و عذابی کہ بھش تحمیل شدہ بود رو از تنش بیرون کنہ.




_____________________________________________

سلام ^^
امیدوارم چپتر اول براتون رضایت بخش باشه و خوشتون بیاد :)

دوتا نکته رو توی توضیحات فراموش کردم بگم

یک اینکه شخصیت ها کوسه ندارن
و دو اینکه یه سری کاراکتر توی داستان هستن که توی انیمه نبودن و من و داینامایت خلق شون کردیم.
امیدوارم این نکته اذیت تون نکنه.
همین.

Enjoy yourself ;) 💚🧡

Comment