Chapter 2 _ The Church

              『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
              ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                    PART18 :

   



   
کلیسای قدیمی و دور افتاده سنت ماوویس از معدود مکان های قدیمی ای بود که هنوز دست نخورده باقی مونده بود و در محوطه خارج توکیو مثل یه اثر باستانی قدیمی و نفرین شده باقی مونده بود.
با این حال سیستم آب و برق داشت و تصمیم گرفته شده بود که شاید روزی به درد بخوره.
رانندگی به سمت اونجا چیزی حدود چهار ساعت طول کشید و وقتی ماشین وارد زمین خای خصوصی اطراف کلیسا شد نزدیک صبح بود..
وقتی از دو لنگه در فلزی بزرگ که بالا شون به شکل بزرگی خاطر نشان شده بود که این محوطه خصوصیه رد میشدن چشم هاشون روی SM  غول پیکری ثابت شد که بالای

درب فلزی تعبیہ شدہ بود.
مسیر برای عبور ماشین ناھموار بود پس تصمیم گرفتن باقی راہ رو تا ساختمون، پیادہ طی کنن.
محوطہ داخلی کلیسا بہ دلیل فاصلہ از شھر، بزرگ بود و باغی کہ سالیان سال بہ حال خودش رھا شدہ بود اطراف بنای اصلی رو احاطہ کردہ بود.
سنگ قبرھای سفیدی کہ مثل قارچ از جای جای زمین بیرون زدہ بودن، با لایہ کلفتی از خزہ، گلسنگ و یا گیاھان روندہ پوشیدہ شدہ بودن. ھر از چند قدمی مجسمہ یا نمادی کہ وضعیت بھتری از سنگ قبرھا نداشت بہ چشم میخورد و توی تاریکی و آسمون سحرگاہ، سایہ‌ھا بہ شکل احمقانہ و ترسناکی زندہ بہ نظر میرسیدن.
اوراراکا از ترسی کہ مثل اروح، درونش پرسہ میزد بہ شینسو کہ کنارش قدم برمیداشت نزدیک شد و پسر فقط نیم نگاھی نثارش کرد و چیزی نگفت.

_تودوروکی: مطمئنید کہ اینجا جای مناسبیہ؟

آیزاوا نگاہ کوتاھی بہ پسری کہ شونہ بہ شونش قدم برمیداشت کرد و با نفس عمیقی بہ خودش آرامش داد و سعی کرد بہ اتفاقاتی کہ الان توی کلیسا رخ میداد فکر نکنہ.

_آیزاوا: اینجا بہ اندازہ کافی مناسب ھست. انقدری کہ قبل از اینکہ افراد و شکارچیای کلیسا پیدامون کنن، بتونیم شانسمون رو امتحان کنیم و دعا کنیم موفق بشیم... چون اگہ نتونیم، یہ نفر ھست کہ مجبور میشہ تاوان این اشتباہ رو پس بدہ.

تودوروکی با احساس اضطرابی، مصمم تر شد و دست‌ھاش رو گرہ کرد، اون بہ ھر قیمتی کہ شدہ میخواست یہ انسان بی‌گناہ و دردمند رو نجات بدہ ھرچند... پسرک منظور آیزاوا از کسی کہ تاوان پس میدہ رو بہ اشتباہ، خودش متوجہ شدہ بود درحالی کہ مرد بہ ادگار اشارہ داشت.

درب بزرگ و فلزی کلیسا که متعلق به یک قرن پیش بود اما همچنان قوی و مستحکم بود روی پاشنه چرخید و فضای تاریک درون سالن رو به نمایش گذاشت.
شینسو تجهیزات فیلمبرداری رو روی شونه اش جابه‌جا کرد و شوتو یکی از چراغ قوه ها رو به دستش داد و خودش جلوتر رفت تا راه رو برای آیزاوا که هنوز میدوریا رو در آغوش داشت روشن کنه.
آیزاوا در تمام مدت چشمش رو از پسر مو سبز برنداشته بود و هر حرکت قفسه سینه اش یا تکون خوردن ناخودآگاه پلکش رو زیر نظر داشت..
در تمام سالهایی که به عنوان کشیش کار کرده بود هرگز چنین حضور شیطانی و سنگینی رو حس نکرده بود و سایه ابلیس از همون لحظه ای که پسر رو به آغوش گرفت به دنبال شون بود و هنوز هم، با وجود اینکه درون کلیسا بودن اما گذرش رو حس میکرد و سنگینی فشارش رو روی شونه های میدوریا می دید..

شوتو از بین ردیف صندلی های چوبی پوسیده که از دو طرف به سمت محراب و مجسمه عیسی مسیح چیده شده بودن جلو رفت و شینسو محض احتیاط کمی عقب تر از اوراراکا قدم برداشت و نور رو از پشت روی زمین گرفت.

شوتو برای لحظاتی پشت دیوار محو شد و بعد با صدای بلندی ژنراتور های ساختمان قدیمی به کار افتادن و برق توی چراغ های بزرگی که از سقف آویزون بودن جریان پیدا کرد.
با این حال اکثر شون سوخته بودن و با اولین ذره الکتریسیته که بهشون رسید با صدا های بلندی شروع به ترکیدن کردن‌
اوراراکا جیغی کشید و لیام از بین دست هاش به بیرون پرید و دوان دوان به سمت آیزاوا رفت که میدوریا رو روی سکوی سنگی مخصوص تابوت دراز میکرد و با یه جهش، خودش رو بین دست های کبود و سوخته میدوریا جا داد و خرخر کرد

آیزاوا با خونسردی تمام منتظر موند تا از ھم پاشی لامپ‌ھا و بہ دنبالش جیغ اوراراکا خاتمہ پیدا کنہ. وقتی ھمہ جا غرق سکوت شد، چراغ بالای سر آیزاوا ناگھان تاب برداشت.  سایہ‌ھا رقصیدن و ترس رو بہ قلب مرد القا کردن.

_اوراراکا: س..سنسہ... م...

صدای بلندی کہ توی فضای داخلی منعکس شد، جملہ‌ی دختر رو ناقص گذاشت و اون رو بہ تنش انداخت. اما این صدا تنھا بہ علت این بود کہ درب و پنجرہ کلیسا بہ خاطر باد بہ چھارچوبشون کوبیدہ میشدن.

_آیزاوا: شینسو، در و پنجری‌ھای باز رو ببند.

پسر بدون حرفی ھمون کار رو کرد. صدای قدم‌ھای بلند و نزدیک و بعد از تودوروکی از پشت دیوار پدیدار شد.

_تودوروکی: سیم کشیا قابل استفادہ نیستن...

آیزاوا لمس شدن دستش توسط چیزی نامرئی رو حس کرد، بدون اینکہ توجہ کسی رو جلب کنہ یا باعث تنش و استرس بشہ، دستش رو تکون آرومی داد انگار کہ میخواست چیزی کہ اونجا نبود رو از روی پوستش دور کنہ.

_آیزاوا: پوسیدن. ھرچی نباشہ برای یہ قرن پیشہ. ھمین چندتا چراغی ھم کہ الان روشنن از ھیچی بھترہ.

صدای زمزمہ‌ھایی کہ حاصل وزش باد از درزھا بود بہ شکلی زنندہ در آن حال و ھوا شبیہ بہ زمزمہ‌ھای شیطانی بود

_آیزاوا: خداوند رحم کنہ... یک نفر برای این کار کم داریم... و سہ نفرمون ھنوز اونقدری آموزش ندیدن کہ صلاحیت استفادہ از توانایی‌ھاشون توی میدون عمل رو داشتہ باشن...

نگاهی به شوتو که سمت محراب ایستاده بود و به صلیبش چنگ میزد انداخت و بعد به اوراراکا که دامنش رو به دست گرفته بود نگاه کرد‌.
مسلما قرار نبود این چند روز بهشون آسون بگذره و ممکن بود همه شون یا جون شون یا کار شونو از دست بدن و این مسئله کمی نبود!
  
  

.
.
.

 

سحرگاہ ناگھان کلیسا در ھرج و مرج فرو رفت. کشیش‌ھای پیر و جوون بہ تکاپو افتادن و ھمہ بہ دنبال پسر تسخیر شدہ و فراری تمام کلیسا رو شخم میزدن.
مدت زیادی بہ دنبال ادگار، ارشد کلیسا گشتن و سرانجام اون رو درحالی پیدا کردن کہ توی تالار دعا جلوی مجسمہ‌ی بہ صلیب کشیدہ‌ی مسیح زانو زدہ و دست‌ھاش رو بہ ھم گرہ کردہ بود.
یوئیچی کہ جلودار افراد سردرگم بود با ھول و ولا و خشم جلو اومد و پشت ادگار شروع بہ فریاد کرد.

_یوئیچی: پس اینجایین!؟؟ نمیشنوین؟ نمیدونید چہ خبر شدہ؟ نگین کہ خبر ندارین، پدر!

ادگار سکوت کرد و پاسخی نداد، حرکتی ھم نکرد و بہ زمزمہ‌ی دعاھای روزانش ادامہ داد و این باعث برافروختہ شدن خشم مردی میشد کہ پشت سرش رژہ میرفت.
چیزی حدود پنج دقیقہ بعد، وقتی ادگار نشان صلیب رو روی سینہ و پیشونیش رسم کرد، بہ آرامی بلند شد و مرد بلافاصلہ غرید:

_یوئیچی: اون شیطان ناپدید شدہ و شما نشستین و دعا میخونید؟!

ادگار با صدای تن پایین و ھمشگیش خطاب بہ مرد گفت:

_ادگار: بلہ... و برادر یوئیچی، این کار شما کہ موقع دعا، فریاد میکشین بہ ھیچ وجہ درست نیست

مرد پوزخند صدا داری زد و انگشت اتھامش رو بہ سمت ادگار کہ چھرہ‌ی بی‌حالتی بہ خودش گرفتہ بود نشونہ رفت

_یوئیچی: درست نیست؟! شما از درست و غلط چی میدونید؟ کمک بہ فرار یہ شیطان، درست نیست!

ھمھمہ‌ی جمعیت لحظہ‌ای مثل آتشی کہ بنزین روش ریختہ شدہ باشہ گر گرفت و پوزخند مرد رو پھن تر کرد

_یوئیچی: شاگرد و دوست صمیمیتون بہ ھمراہ شاگردش شینسو ھم ناپدید شدن! بہ ھمراہ اوراراکا از بخش خواھران... درب شکستہ نشدہ و بہ زور باز نشدہ. نگھبانا کسی رو ندیدن کہ وارد اتاق بشہ و این کار فقط از دست شما بر میاد!

نگاہ جستجوگر مرد کہ ھیچ وحشت یا اضطرابی از چھرہ‌ی ادگار دریافت نکردہ بود بہ روی دست باندپیچی شدش رفت و با انگشت اتھامش بہ ساعد اشارہ کرد.

_یوئیچی: و اون زخم کہ مطمئنا دیروز وجود نداشت... جای دندون‌ھای اون پسرک شیطانہ، درستہ!؟ شما فراریشون دادین!! انکار نکنید، پدر! چون انکار...

ادگار با صدایی کہ با چند لحظہ پیش تفاوتی نداشت، گفت:

_ادگار: بلہ، کار من بود برادر یوئیچی. من بہ شاگردم کمک کردم و اون شیطان رو از کلیسا خارج کردم. من گناھم رو انکار نمیکنم... اینھمہ قشقرق و فریاد برای ترسوندن من چہ معنی میدہ؟

بلند کردن صدات در محضر خدا اصلا شایسته نیست‌‌..حالا که این رفتار رو از شما می بینم از خودم میپرسم که شاید در تربیت تون کم گذاشتم..
انکاری در کار نیست چون مادر مقدس و مسیح شاهد من بودن که فقط به خاطر صلاح یک پسر معصوم اون کارو کردم..بهشون یه فرصت دادم تا تطهیرش کنن چون میدونستم شاگردانی که معنی فرصت دوباره رو هنوز به درستی درک نکردن ممکنه دچار اشتباه بشن...هر رفتار و مجازاتی که شایسته گناهم باشع رو میپذیرم و برای تاوان دادن ترسی ندارم..اما از شما میخوام از خدا بترسید چون خداوند خودش راه توبه رو همیشه باز گذاشته و بنده در جایگاهی نیست که بگه کسی تمام فرصت هاش ر‌و از دست داده...

مرد پوزخند صدا دار دیگہ‌ای زد و سرش رو بہ نشانہ تاسف تکون داد. سپس رو بہ سایر جمعیت کہ حالا حتی بیشتر شدہ بودن، دست‌ھاش رو بہ پھلو باز کرد و با صدای رسا گفت:

_یوئیچی: میبینید؟ انگار حتی بزرگان ما ھم کم کم بہ دام وسوسہ‌ھای شیطان گرفتار میشن! کی فکرش رو میکرد کہ پدر ادگار، قدیسی کہ ھیچکس بہ قداست شکی نداشت کارش بہ اینجا بکشہ؟!!

پچ پچ‌ھا در سر تا سر تالار بہ گوش میرسید، جملاتی زنندہ کہ ادگار بہ خوبی میشنید اما اھمیتی قائل نبود... اون کار درست رو انجام دادہ بود و در این شکی نداشت. بھرحال سیستم این کلیسا و سایر کلیساھا مدتھا بود کہ از مسیر اصلی خارج شدہ بود.

_ادگار: من قدیس نبودم و نیستم. اما بہ قداست قلب پسری کہ سالیان دراز آموزشش دادم شکی ندارم. اون بہ من گفت کہ میخواد میدوریا ایزوکو رو نجات بدہ. و من ھم باورش کردم. اون شجاعت این رو داشت تا برای نجات جون یک انسان ستم دیدہ ریسک بکنہ... شجاعتی کہ من نداشتم.
_یوئیچی: شجاعت؟! این حماقتہ! حماقت!! اگر اون شیطان بہ افراد بیشتری آسیب بزنہ، شما مسئولید، پدر! با کمال احترام، مجبورم کاری رو بکنم کہ دلم نمیخواد...

یوئیچی رو بہ چندی از افرادش کرف و درحالی کہ قلبش مالامال از شادی بود، با لحنی بہ ظاھر گرفتہ گفت:

_یوئیچی: پدر رو ببرین و در اتاق محسوس حبسشون کنید.

قبل از اینکہ افراد دست بہ کار بشن، ادگار با قدم‌ھای متواضع جلو رفت و موقع عبور از کنار یوئیچی، لحظہ برای گفتن جملہ‌ی کوتاہ درنگ کرد

_ادگار: خوشحالی تو درست مثل شعلہ‌ی شمعیہ کہ توی طوفان رھا شدہ... بہ زودی خاموش میشہ. پسری کہ من زیر بال و پرم گرفتم، خودش رو بہ ھمہ ثابت میکنہ.

یوئیچی بہ شکلی پچ پچ‌وار و در کمال تمسخر، تنھا کلمہ‌ی ممکن رو کہ ادگار انتظارش رو داشت گفت:

_یوئیچی: خواھیم دید

.
.
.

 

نور نارنجی و زرد خورد از لای شیشہ‌ھای شکستہ و درزھا بہ داخل میتابید و حالہ‌ی روشنی رو دور بدن میدوریا کہ روی جایگاہ تابوت بہ بند کشیدہ شدہ بود درست میکرد.
آیزاوا کہ تمام شب بہ پسر زل زدہ و حالا سر درد وحشتناکی گرفتہ بود، کم کم سنگین شدن پلک‌ھاش ر احساس میکرد کہ ناگھان با نشستن و چنگ انداختن دستی بہ شونش، با وحشت از جا پرید. صلیب دور گردنش رو بہ چنگ کشید و چنان عقب رفت کہ با گیر کردن کفشش بہ لبہ‌ی نیمکت قدیمی و پوسیدہ کمی سکندری خورد.
وقتی ثابت شد، با دیدن شینسو کہ در کمال بی‌تفاوتی لیوان کدری کہ بخار گرمی ازش بلند میشد رو بہ دست گرفتہ و بھش خیرہ بود، نفس راحتی کشید.

_آیزاوا: چرا عین اجنہ یھو ظاھر میشی، پسر.

شینسو دستی به موهای بهم ریخته اش کشید و لیوان قهوه فوری که با خودشون آورده بودن رو به سمت آیزاوا گرفت و گفت:

_شینسو: دو سه باری صدات کردم ولی فکر کنم داشتی چرت میزدی..تا کی میخوای بهش زل بزنی؟!

آیزاوا لیوان قهوه رو گرفت و قبل از اینکه روی جای قبلیش بشینه قلپ بزرگی ازش خورد و دوباره چشم های خسته اش رو به میدوریا دوخت و گفت:

_آیزاوا: تا وقتی لازم باشه..هیچ معلوم نیست کسی که تا این حد تسخیر شده قراره چه کاری انجام بده..کاری که بهت گفتمو کردی؟!

شینسو گوشی مدل قدیمیش که واضح بود در تمام این سالها استفاده چندانی ازش نکرده رو بیرون کشید و حین گشتن بین پیام هاش گفت:

_شینسو: با دوازده نفر تماس گرفتم..
_آیزاوا: و؟!
_شینسو: هیچکس حاضر نشد بیاد..وحشت زده تر از اونی ان که بخوان توی تطهیر یه شیطان شرکت کنن.

آیزاوا زیر لب غرولندی کرد و حین تمام کردن قهوه داغش مکرراً پلک زد تا خواب از سرش بپره و توی همین حین متوجه شد انگشت های پسر که همه شون دچار خون مردگی شده بودن درحال تکون خوردن ان و همین باعث شد با وحشت از جا بپره و به حالت آماده باش بایسته

حرکات میدوریا ھر لحظہ بیشتر شد و آیزاوا حتی از اون فاصلہ تونست باز شدن پلک‌ھای پسر رو ببینہ. نالہ‌ھای حاصل از دردش وقتی بہ گوش رسید، آیزاوا از روی غریضہ‌ی حفاظتی کہ داشت خودش رو جلوی شینسو کہ حالا کمی وحشت‌زدہ بہ نظر میرسید کشید.
کم کم نالہ‌ھای میدوریا بہ فریاد تبدیل شد و خیلی زود مثل ماھی بیرون افتادہ از آب روی جایگاہ تابوب و در حصار و بند زنجیرھا بہ تقلا افتاد. فریاد کشید:

_میدوریا: ولم کنید!! کمک!!

صدا، صدای خود پسرک بود بدون وجود و حضور رگہ‌ھای شیطانی. صدای دویدن یک و بعد دو نفر بین دیوارھا منعکس شد و چند ثانیہ بعد تودوروکی بہ ھمراہ اوراراکا از راھرویی بیرون اومدن. تودوروکی مکث نکرد و حتی با وجود اخطار آیزاوا باز ھم با تمام سرعت خودش رو بہ میدوریا رسوند، اون میترسید کہ اگہ پسرک زیاد بہ اضطراب و وحشت بیفتہ، ناخودآگاہ بہ شیطان اجازہ‌ی تسلط بدہ.

_تودوروکی: میدوریا!! آروم باش! من رو ببین، من اینجام!

بالای سر پسر کہ رسید دست نوازشی بہ موھای سبز و آشفتش کہ ھر از چندیش با خون خشک شدہ بہ ھم چسبیدہ بود کشید و سعی کرد با وجود تمام ترسش لبخند بزنہ.

_تودوروکی: چیزی نیست. کسی بھت صدمہ نمیزنہ... متاسفم... الان جات امنہ. افراد کلیسا دستشون بھت نمیرسہ، پس آروم باش... نذار شیطان بھت مسلط بشہ... نفس عمیق بکش. آفرین. درستہ. تو در امانی. من ازت محافظت میکنم.

چشم های درشت و سبز میدوریا که دور شون حلقه های سیاهی شکل گرفته بود پر از اشک شدن و قفسه سینه اش زیر زنجیر ها شروع کرد به بالا و پایین شدن..
با اطمینان خاطری که شوتو بهش میداد نفس هاش آروم شدن و بدنش یه جا موند اما همینکه متوجه شد دوباره به زنجیر کشیده شده، ریه هاش دیگه هوا رو بیرون ندادن و دنیا پیش چشمش تیره و تار شد..صدای فریاد های دردمندش توی محیط ساکت کلیسا پخش شدن و بدن زخمیش به تقلا افتاد تا خودش رو از شر زنجیر ها خلاص کنه ولی این بار هم بی فایده بود..اما اونقدر عصبی شده بود که رگ های صورتش برجسته شده بودن و به نظر می رسید هر لحظه دچار انفجار میشن..

تودوروکی که این وضعیت رو دید رو به آیزاوا فریاد زد:

_تودوروکی: آیزاوا-سان..کلید کجاست.. لطفاً بازش کنید!

آیزاوا دستش رو به صلیبش فشرد و در جواب متقابلاً بلند تر فریاد زد :

_آیزاوا: حرفشم نزن..معلوم نیست کی دوباره به تسخیر درمیاد.. اصلا شاید همین الانش هم خود شیطان باشه و بخواد گول مون بزنه..هیچی بعید نیست..توهم ازش فاصله بگیر!

تودوروکی هر دو دستش رو قاب صورت میدوریا کرد تا مانع از این بشه که با تکون های شدید به لبه سکو بخوره و در همون حین گفت:

_تودوروکی: نه اینطور نیست! اون الان خودشه..قسم میخورم..اگه آزادش نکنیم معلوم نیست چی میشه..خواهش میکنم!

فریادھای میدوریا کہ با اشک و درد ھمراہ بود باعث شد تودوروکی با صدای بلندتری از آیزاوا درخواست کنہ.
مرد از استیصال دندون‌ھاش رو بہ ھم فشرد و وقتی تودوروکی فریاد کشید "پدر آیزاوا"، بدنش ناخواستہ جلو رفت و کلیدی کہ توی جیبش گذاشتہ بود رو بہ قفل انداخت و ھمزمان با باز کردنش، زنجیرھا از فشار تلاش میدوریا از ھم دریدہ شدن.
وقتی بدن پسر از اسارت فلز آزاد شد، قبل از اینکہ میدوریا کاری کنہ، تودوروکی بہ آغوشش کشید و تا جایی کہ توانش اجازہ میداد، حلقہ‌ی بازوھاش رو با گرمای محبت محکم کرد.

_تودوروکی: ھیسسسس چیزی نیست... چیزی نیست... ما فقط میخوام کمکت کنیم... آروم باش میدوریا... آفرین. قسم میخورم نمیذارم بلایی سرت بیاد...

لرزش تن میدوریا رو بہ وضوح احساس کرد و دست‌ھایی کہ با اکراہ و ترس از زیر پھلوھاش گذشتن و بہ کمرش چنگ زدن. خیلی زود صدای گریہ‌ھای پر از درد و وحشت پسرک درموندہ مثل صدای قطرات بارون، ریز ریز اما تاثیر گذار بلند شد. تودوروکی فرو رفتن خنجری از درد و عذاب رو بہ قلبش حس کرد... دست‌ھاش مھربانانہ روی موھای پسر کشیدہ شدن تا بھش آرامش بدن، و ھمون حین شنید کہ میدوریا بین گریہ‌ھاش التماس میکرد

_میدوریا: نمیخوام... نمیخوام بمیرم... کمکم کن... کمکم کن... تودوروکی۔کون...

تودوروکی بدون اینکہ متوجہ باشہ حتی محکم تر پسر رو بغل گرفت و با صدای اطمینان بخشی پاسخ داد

_تودوروکی: کمکت میکنم. بہ ھر قیمتی کہ شدہ.

مدت کوتاھی کہ بنظر ساعت‌ھا بہ درازا کشید زمان برد تا میدوریا آروم بشہ و تمام این مدت بہ تودوروکی چنگ انداختہ بود و تحت ھیچ شرایطی حاضر نشد ازش فاصلہ بگیرہ. مشخصا میترسید... ھم از شیطانی کہ درونش لونہ کردہ بود و ھم از افراد کلیسا؛ حتی بہ آیزاوا، شینسو و اوراراکا ھم ذرہ‌ای اعتماد نداشت و تمام تلاشش رو میکرد فاصلش رو حفظ کنہ و کنار تودوروکی بمونہ.

_تودوروکی: بھتری؟

میدوریا جرعہ‌ی انتھایی شیر گرم رو سر کشید و بعد از مکث کوتاھی سرش رو بہ نشانہ مثبت تکون داد.

پسر لبخندی زد و بعد از گرفتن لیوان از دست میدوریا شونه هاش رو به گرمی فشرد و کنارش روی مبل شکم داده طبقه میانی کلیسا نشست.
آیزاوا از سمت دیگه اتاق نگاه پر از وحشت و تردیدی از گوشه چشم نثار میدوریا کرد و خواست حرفی بزنه که با باز شدن در و ورود شینسو چیزی نگفت.
پسر با شونه های افتاده و خسته اش روی مبل دیگه ای نشست و تلفنش رو توی جیبش جا داد و در جواب نگاه سوالی هشت جفت چشمی که خیره نگاهش میکردن گفت:

_شینسو: رفت سراغش و گفت فردا صبح اول وقت راه میفتن

اوراراکا کمی مضطرب این پا و اون پا کرد. آیزاوا بہ این فکر کرد کہ اگہ تا اون موقع اتفاقی بیفتہ چی کار میتونن بکنن و تودوروکی تمام حواسش بہ احتمالات نجات میدوریا بود... اینکہ اگر نتونہ، چطور باید جلوی اتفاق افتادن مرگ پسر رو بگیرہ.
با تکون‌ھای متعدد سرش، افکارش رو بہ بیرون پرتاب کرد، بلند شد و دید کہ میدوریا با ترس بہ رداش چنگ انداخت و متقابلا بزرگ شد. با لبخندی دست میدوریا رو گرفت و دنبال خودش کشوند کہ ناگھان صدای غرش آمیز آیزاوا متوقفش کرد.

_آیزاوا: کجا؟! فکر کردی اومدیم پیکنیک؟!

پسر با آرامش رو بہ سایرین گفت:

_تودوروکی: چارہ‌ای نداریم تا فردا صبر کنیم... من لولہ کشی آب حموم رو چک کردم و دیدم سالمہ. میدوریا باید یہ آبی بہ بدنش بزنہ.

صدای قدم‌ھای سنگین مرد کہ بہ سمتشون میومد و میدوریا رو با ترس بہ پشت تودوروکی روند تا پنھان بشہ، بہ وضوح نشون از خشمش میداد

_آیزاوا: اون پسر تسخیر شدہ! میفھمی یعنی چی؟ یعنی ھر لحظہ کہ از چشممون دور باشہ ممکنہ شیطان از فرصت استفادہ کنہ و بدنش رو بہ دست بگیرہ...

وقتی مرد ایستاد، پسرک بی‌نوا از کنار بازوی تودوروکی نگاہ وحشت‌زدہ‌ای نثارش کرد کہ لحظہ‌ای آیزاوا رو از فریادھاش پشیمون کرد. با اینحال نگاہ مرد خیلی زود تحکم آمیز شد و با لحن سرزنش کنندہ‌ای گفت:

_آیزاوا: اون بدنش رو دو دستی بہ شیطان تقدیم کردہ. خطرناکہ. برای سلامت مردم، خودمون و حتی این پسر ھم کہ شدہ نباید چشم ازش برداریم. اگہ مجبور بشم برای اینکہ جلوی حضور شیطان رو بگیرم، دوبارہ جایی مثل اتاق مھر و موم کلیسا زندانیش میکنم.

میدوریا لرزید و تودوروکی این لرزش رو بہ وضوح احساس کرد. سرش رو کہ کمی بہ پایین و راست متمایل شدہ بود تا میدوریا رو ببینہ بالا اورد و بدون ھیچ خجالت یا ترسی بہ مرد خیرہ شد

_تودوروکی: تا وقتی من اینجام اجازہ نمیدم ھمچین اتفاقی بیفتہ. ھیچکس بہ این پسر صدمہ نمیزنہ... حتی خودش.

و بعد از اون، بی توجه به همه اونها، دست لرزون میدوریا رو گرفت و دنبال خودش از اتاق بیرون کشید تا با همدیگه از روی پله های سنگی و پوسیده گوشه راهرو بالا برن و به طبقه سوم برسن.
جایی که شوتو چند تا اتاق آماده کرده بود تا این مدت رو اونجا راحت تر بگذرونن.


 
پارت بعدی +30 ووت

_____________________________________________

گفتم شاید دلتون بخواد ددی..چیز ببخشید پدر ادگار رو سیاحت کنید 😔🌹

Comment