Bones

            『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
               ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                PART21 :
 
   

 
 
  

درست لحظہ‌ای کہ سیاھی توی ذھنش میجوشید، چق‌چق دستگیرہ‌ی درب و صدای آشنایی از پشت اون کہ سعی داشت الوار رو کنار بزنہ تا وارد اتاق بشہ زندگی برای چند لحظہ بہ رگ‌ھاش دویدہ شد.

_شینسو: اوراراکا! اوراراکا اونجایی؟!!

دختر باید میفھموند کہ ھنوز اونجاست، باید بہ شینسو میفھموند کہ پشت تختہ‌ھایی کہ نمیشد چیزی ازشون دید چہ اتفاقی دارہ رخ میدہ؛ باید از تنھا شانسش کمک میخواست.
با اینکہ بدنش توان حرکت نداشت، سعی کرد دست‌ھاش رو مشت کنہ و یا پاھاش رو بہ درب بکوبہ، ھر چیزی کہ نشون بدہ ھنوز توی اتاقہ.
میدوریا کہ متوجہ نیت دختر شدہ بود، ھمونطور کہ بدن بی‌حالش رو بین زمین و ھوا نگہ داشتہ بود عقب کشید تا از وقوع اتفاق جلوگیری کنہ اما اوراراکا درست قبل از جدا شدن تنش، ضربہ‌ی نہ چندان محکمی بہ درب کوبید و سعی کرد با ھر صدای نالہ مانندی کہ توی اون حالت خفگی میتونست از حنجرش بیرون بدہ، شک شینسویی کہ تقریبا بہ ھیچ اتفاق کوچیکی دید خوبی نداشت رو قلقلک بدہ.
تکون‌ھای دستگیرہ شدت گرفتن و ضربات مکرری بھش وارد شد انگار کہ پسر مصر شدہ بود کہ درب رو بشکنہ و کنار بزنہ.

برای لحظه ای سکوت تمام محیط رو فرا گرفت و دختر بینوا تمام امیدش رو از دست داد...شینسو صدای تقلا هاش رو نشنیده بود و حتما رفته بود تا جای دیگه ای رو دنبالش بگرده..اونم در حالیکه فقط یک متر عقب تر، اوراراکا در حال جون دادن بود..
قطره اشکی که نمیدونست حاصل نا امیدیه یا خفگی از روی گونه های گردش لغزید و روی ساعد میدوریا فرود اومد اما برای متوقف کردنش کافی نبود..

ناگهان ضربه محکمی به در خورد که باعث شد روی چهار چوبش با شدت بچرخه و محکم به کتف میدوریا برخورد کرد و باعث شد هردو روی زمین بیفتن و چند متری غلت بخورن ..

اوراراکا که نزدیک یه میز فرود اومده بود، با چشم های نیمه باز به سقف سنگی و نیمه چوب قدیمی کلیسا زل زد و توده های هوا رو مثل مایع شفا بخشی بلعید‌.
صدای قدم های وحشت زده ای رو شنید و لحظه ای بعد سرش که توسط دست شینسو بالا اومده بود تت نفس کشیدن رو براش راحت تر کنه، مقابل صورت نگران و وحشت زده شینسو قرار گرفت..

_شینسو: اوچاکو! حالت خوبه؟...نفس بکش..چیشده؟؟؟...کسی اینجا بود؟!

دختر که دیگه جونی توی بدنش  باقی نمونده  بود، نفس نصفه نیمه ای کشید و با تمام توانی که داشت گفت:

_اوراراکا: م..می..دو..ریا..د..داشت..منو..م..خ‌.خفه..م..ی..میکرد...

چشم های خسته شینسو از ترس گشاد شدن و با هول گفت:

_شینسو: م..میدوریا این کارو کرد؟..ولی من همین الان تو اتاقش بودم! اون خوابیده بود..

اوراراکا ناباورانہ سعی کرد بین آغوش شینسو جابہ‌جا بشہ تا بتونہ میدوریا رو کہ مطمئنا جایی این اطراف بود پیدا کنہ اما... ھیچ چیز و ھیچ کسی اونجا نبود.

طبقہ‌ای پایین تر، جایی کہ درب اصلی وجود داشت تودوروکی خمیازہ‌ای کشید و درحالی کہ آخرین پیام ممکن رو بہ میریو میداد از پشت دیوار بیرون اومد تا بہ طبقہ بالا برہ و استراحت کنہ.
اگہ ھمہ چیز خوب پیش می‌رفت، میریو بہ ھمراہ نفر پنجمی کہ نیاز داشتن طی چند روز بہ اونجا می‌اومد... اگہ ھمہ چیز خوب پیش می‌رفت...
وقتی اولین قدمش رو روی اولین پلہ گذاشت، سایہ سیاھی رو احساس کرد کہ توی دل تاریکی حرکت کرد و بعد یک جفت چشم سبز کوچیک خرخر کنان بھش نزدیک شد. تودوروکی با توجہ بہ شرایطی کہ درش بودن توی نگاہ اول وحشت کرد اما وقتی رعدی بہ زمین زد و کمی فضا رو روشن کرد، تونست لیام رو ببینہ کہ حالا خودش رو بہ ساق پاھاش میکشید. نفس راحتی از سینہ‌ش بیرون فرستاد، خم شد و با نوازش بین گوش ھای گربہ، با آرامش گفت:

_تودوروکی: ترسوندیم پسر... چی شدہ؟ تو الان باید پیش میدوریا خواب باشی

گربہ‌ی سیاہ نگاہ معنا داری تحویل پسر داد، میویی مضطربی کرد و با گاز گرفتن گوشہ ردای بلند تودوروکی سعی کرد مجابش کنہ تا دنبالش کنہ اما پسر از جاش تکون نمیخورد.

_تودوروکی: چیہ؟ گشنتہ؟

گربہ با عصبانیت فش فش کرد، از چند پلہ بالا رفت و ھمون حین کہ تودوروکی توی حالت چمباتمہ نشستہ بود و متعجب نگاھش میکرد، طی جھش بلندی روی سر پسر پرید و با بہ ھم زدن تعادلش، اون رو از پشت بہ زمین انداخت. پنجہ‌ھاش بین موھای دو رنگ تودوروکی کہ روی زمین دست و پا میزد تا کنارش بزنہ بہ آرومی گرہ شدہ بودن و بعد از چند لحظہ‌ی کوتاہ، وقتی پسر روی شکم دراز کشیدہ بود لیام از روی سرش پایین پرید.
تودوروکی با کمی خشم، سرش رو از زمین جدا کرد و غرید:

_تودوروکی: یھو چت ش...

قبل از تموم شدن حرفش، لیام خودش رو از جلوی دید پسر کنار کشید و تودوروکی ناگھان انگار کہ فراموش کردہ باشہ حرف میزدہ، خشکش زد. اون میدوریا رو درست توی ثانیہ آخر دید کہ از لای درب کلیسا بہ بیرون رفت.

نفسش توی سینه  حبس شد و با یه جهش بلند، طوری که استخون هاش به ترق و تروق افتادن از جاش بلند شد و با نهایت سرعت تونست قبل از بسته شدن در ازش رد بشه و بلافاصه  توده باد سرد طوری مثل شلاق به سر و صورتش خورد که مجبور شد دست هاشو بالا بیاره..
قطرات بارون که هرکدوم به درشتی یه بند انگشت بودن از هر طرف بهش هجوم آوردن و مجبورش کردن برای دیدن چشم هاشو تنگ کنه ولی به همين  سرعت میدوریا از جلوی چشمش محو شده بود و حالا جلوی در کلیسا ایستاده بود و هیچ نظری نداشت که پسر نو سبز وسط این تاریکی و طوفان کجا میتونه رفته باشه

حتی مطمئن نبود صدا کردنش کار درستی باشہ یا نہ، اما مطمئن بود کہ باید پیداش کنہ.
چند ثانیہ کافی بود تا زیر ھمچین بارونی تمام ھیکلش خیس آب بشہ و ردای بلندش مثل چسب بہ بدنش بچسبہ و حالش رو بہ ھم بزنہ.
قدم‌ھاش روی گل و لای، میلغزید و با وجود لایہ لایہ قطرات بارون کہ جلوی دیدش رو گرفتہ بودن و با وجود دستش کہ بعنوان سایبون عمل میکرد بہ چشمش میزدن، نمیتونست چیزی ببینہ.
رعد زردی باعث روشن شدن ناگھانی فضا شد و تودوروکی از شدت نور و صدای غرشی کہ بعدش زمین رو بہ لرزہ انداخت، تمرکزش رو از دست داد و با لیز خوردن کف کفشش روی گل، از پشت روی زمین افتاد و سرش درست کنار لبہ‌ی قبری فرود اومد.
قطرات بارون رحم نکردن و بھش کوبیدن. سرفہ‌ای کرد و درحالی کہ سرش رو با دست گرفتہ بود و از دومین بہ زمین خوردنش درد بیشتری میکشید، نفرینی فرستاد و از مجسمہ‌ای برای ایستادن کمک گرفت.

_تودوروکی: میدوریا!!

صداش توی غریدن ھای آسمون ناپدید شد اما پسر بہ جستجو ادامہ داد. میدوریا میخواست از کلیسا خارج بشہ؟ پس باید از درب فلزی و بزرگی کہ ازش وارد شدن میگذشت.
تودوروکی با ھمین خیال خامش سعی کرد راھش رو بہ سمت درب اصلی پیدا کنہ اما وقتی بہ اطراف نگاہ کرد، متوجہ شد حتی از ساختمون کلیسا ھم بیش از حد دور شدہ؛ تا چشم کار میکرد قبر سنگی بود و قبر سنگی، و تودوروکی نمیدونست چطوری باید برگردہ. درحالی کہ باید میدوریا رو پیدا میکرد، حالا خودش ھم گم شدہ بود...

استرس و دلهره مثل حشرات ریزی که از زمین بیرون زده باشن از وجودش بالا میرفتن و همه  جور فکری به سرش میزد..
شیطان تسخیرش کرده  بود؟
حالش  بد شده بود؟
از اول تسخیر شده بود؟
دروغ گفته  بود؟
فرار کرده بود؟
ترسیده بود؟

...

و هر فکر دیگه ای که هر کسی موقع  وحشت  به سرش میزنه و بعد ها وقتی آروم شد به نظرش خنده دار می اومدن
اما حالا شوتو از ترس حتی صدای طوفان رو هم نمی شنید..
چشم هاش روی هر سایه ای قفل میشدن و تا جایی که چشم کار میکرد رو از نظر میگذروند اما خبری نبود..
پسر مو فرفری محو شده بود و این بدترین اتفاق ممکن بود..

اما درست لحظه ای که از شدت وحشت به ناچاری افتاده بود، سایه تیره ای رو دید که از بین یه مقبره قدیمی رد شد و بعد دوباره تاریکی و پوچی..

شاید اشتباہ دیدہ بود. شاید این فقط توھم حاصل از وحشت بود... اما درحال حاضر تنھا سرنخ ممکنی بود کہ داشت.
پس قدم‌ھاش رو با احتیاط روی گل و لای سرعت بخشید و ھر از گاھی وقتی احساس میکرد میلغزہ و تعادلش رو از دست میدہ، بہ اولین چیزی کہ بہ دستش میومد چنگ مینداخت.
با گذشت از مقبرہ‌ای کہ با تندیس بزرگی کہ زمانی شکوہ و ابھت داشت، نفس‌نفس زنان دستش رو بالای چشم‌ھاش گذاشت تا از ھجوم قطرات بارون بہ چشمش جلوگیری کنہ.
ناگھان لبخندی حاصل از خوشحالی روی لب‌ھاش نشست و تونست میدوریا رو با فاصلہ چند قدم دورتر از خودش ببینہ.
پسر مو سبز بین مقبرہ‌ھا زانو زدہ بود و بدنش حرکات خفیفی داشت... اونداشت کاری میکرد، کاری کہ تودوروکی از این فاصلہ متوجھش نمیشد.
پس جلو رفت و وقتی نزدیک تر شد، تونست ببینہ؛ درست قبل از اینکہ دستش شونہ‌ی میدوریا رو لمس کنہ و اسم پسر رو بہ زبون بیارہ.
چالہ‌ی عمیقی کہ جلوی میدوریا و زیر سنگ قبر کوچیک و قدیمی‌ای کندہ شدہ بود، ھر لحظہ با چنگال دست‌ھای میدوریا عمیق‌ و عمیق‌تر و با قطرات آب پر و گل آلود میشد.
تودوروکی خشکش زد. وقتی میدوریا گل و لای رو کنار زد و با انگشت‌ھای زخم برداشتش اجسام نیمہ پوسیدہ‌ی سفیدی رو کہ لایہ‌ای از گل خیس روشون رو گرفتہ بود ازش بیرون کشید...

بوی تعفن قدیمی ای که بلافاصه  توی محیط پیچید باعث شد که صورت شوتو ناخواسته در هم فرو بره و دستش  رو جلوی  دهنش گذاشت تا بالا نیاره..
وقتی تونست به خودش بیاد که میدوریا  تکه بزرگی از استخوان  جسدی که اونجا دفن شده بود رو بیرون ‌کشیده و به سمت دهنش میبرد.
شوتو با شوک این تصویر به خود اومد و با یه جهش فاصله شون رو از بین برد و با موفقیت تونست استخون رو قبل از اینکه توی دهنش بزاره، از میدوریا  بگیره و به گوشه ای پرت کنه.
شونه های خیس و گل آلودش رو به دست گرفت و تکونش داد و همون حین گفت:

_تودوروکی: میدوریا! اینجا چیکار میکنی؟این کارا واسه چیه؟

میدوریا با نگاہ انسان مسخ شدہ‌ای بہ نقطہ‌ی نامشخصی خیرہ شدہ بود و واکنش نشون نمیداد.

_تودوروکی: میدوریا!!!

تودوروکی فریاد کشید و ھمزمان، بدن میدوریا رو بہ شدت تکون داد. ناگھان پسرک پلک زد، و بعد انگار کہ روحش رو از پشت بدنش خارج بکنن، نفسش توی سینہ حبس شد و با چشم‌ھای گشاد از درد، بہ کمرش قوس داد.
تودوروکی وحشت کرد و مثل یکی از مجسمہ‌ھای ھمون حوالی بی‌حرکت بہ میدوریا خیرہ شد.

_میدوریا: ت..تودو..روکی...کون...

میدوریا اسمش رو صدا کرد و بعد با حالت گیج و منگی، سرش بہ اطراف چرخید و در نھایت روی شونہ‌ی خودش سقوط کرد.
لب پایین تودوروکی از تعجب باز شد و با چند بار صدا کردن میدوریا وقتی جوابی نگرفت، از ترس نبض پسر رو چک کرد و وقتی مطمئن شد علائم حیاتیش نرمالہ، با نفس راحتی بہ آغوشش گرفت و بلند شد.
نگاھی بہ سنگ قبر کافی بود تا وسوسہ بشہ حکاکی‌ھای رنگ و رو رفتش رو بہ سختی بخونہ و اطلاعات کم اما کافی بدست بیارہ.
باید راھی کہ اومدہ بود رو مستقیم برمیگشت و دعا میکرد کلیسا یا حداقل راہ رسیدن بھش رو پیدا کنہ. ھرچند کہ کار آسونی نبود و پسرک چیزی حدود نیم ساعت زیر باد و بارون شدید سرگردون بود.
وقتی سرما بہ مغز استخونش نفوذ کردہ بود و تنھا منبع گرماییش تن میدوریا بود کہ اون ھم کم کم بہ سردی میزد، از پیدا کردن مسیر نا امید شد.
پای راستش روی سنگی لغزید. سکندری خورد و قبل از افتادن، بہ مجسمہ‌ای تکیہ داد و سعی کرد نفس‌ھاش رو جوری تنظیم کنہ کہ بتونہ تا وقتی جایی برای پناہ گرفتن پیدا میکنہ، بہ راہ رفتن ادامہ بدہ. اما واقعا میتونست جایی پیدا کنہ؟
افکار بہ ھم ریختش با صدای آشنای گربہ‌ی سیاھی کہ نزدیک‌تر میشد از ھم پاشید و خیلی طول نکشید کہ تودوروکی، لیام رو دید کہ با پدیدار شدنشون روی سنگ قبری متوقف شد و دم خیسش کہ حالا مثل سیم نازکی بہ نظر میرسید رو با کلافگی بہ چپ و راست تکون میداد.

پسرک نفسی کہ بخار سفیدی رو بہ دنبال داشت از ریہ‌ھاش خارج کرد و با تعجب گفت:

_تودوروکی: ل...لیام؟!

گربہ با حالت عصبی و بی‌قراری صدای اعتراض آمیزی بین بارش قطرات سر داد. از سنگ قبر پایین پرید و بین آب گل آلودی کہ تا بالای پنجہ‌ھاش میرسید، از دو پسر فاصلہ گرفت. بعد از چند قدم ایستاد، کمی چرخید و نگاہ خیرہ‌ای بہ تودوروکی متعجب نثار کرد و بھش فھموند کہ ازش میخواد دنبالش برہ.
پسر کہ تنش زیر بارون و باد سرد میلرزید، حتی اگہ کارش احمقانہ بود باز ھم تصمیم گرفت بہ یہ گربہ گوش بدہ؛ از نظرش این کار توی این شرایط زیاد ھم عجیب نبود.
لیام مثل گلولہ‌ای از خز سیاہ کہ نم کشیدہ بود و ھیکلش رو بہ یک سوم چیزی کہ بود تبدیل کردہ بود، جلوتر راہ میرفت و قدم‌ھاش بہ طرز عجیبی سریع بود انگار برای رسیدن بہ مقصد عجلہ داشت اما بعد از چند دقیقہ‌ی طولانی، از سرعت بارون کاستہ شد و بجاش، مہ غلیظی اطراف رو با سرعت زیادتری پر کرد و لیام خیلی زود از نظر ناپدید شد.
درست وقتی تودوروکی از نفس افتادہ بود و فکر میکرد بھترہ ھمونجا بہ زمین بیفتہ، بادی وزید و مہ سفید مثل پردہ‌ای دریدہ و سایہ‌ی سیاہ بزرگی شفاف و شفاف تر شد تا بالاخرہ ساختمون اصلی کلیسا رو دید کہ جلوی چشم‌ھاش قد علم کردہ بود.

نفس راحتی که نشانه آسودگی بود بی اختیار از بین لب های کبود شده از سرمای تودوروکی بیرون اومد و بعد لبخند تشکر آمیزی به لیام که از لابه لای درب بزرگ کلیسا به داخل میخزید انداخت...

شرط پارت بعدی +30 ووت

 

   _________________________________________

حالا با زور وایسادم گفتم ووت بدین واسه نظرم باید شرط بذارم؟😂
چرا انق نامهربونید با من 💔

Comment