Bloody Bath

          『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                              PART19 :




⚠️ پ.ن: فقط خواستم بگم از این چپتر اتفاقای بدی شروع میشه. اگه روحیه حساس دارید شاید براتون مناسب نباشه.
لطفا با در نظر گرفتن این‌ نکته به خوندن فن فیک ادامه بدید
:) 🫰🏻❤️




اتاق میدوریا از عمد بین اتاق خودش و آیزاوا بود تا اگر هر اتفاقی افتاد سریعتر خودشو برسونه و قبل از بقیه اقدام کنه.
وقتی در اتاق رو باز کرد و خودش زودتر وارد شد، مجبور شد برای اینکه میدوریا همراهش بیاد دستش رو بگیره و بکشه‌
اتاق ساده تر از ساده بود.
تخت زهوار در رفته ای که پتوی نازک و تمیزی روش بود و یه میز چوبی با ظرف آب روش و پنجره ای که شوتو با تیکه پارچه ای پوشونده بود تا کمتر سرما رو عبور بده.
این اتاق هم مثل بقیه اتاق ها حمام داشت و شوتو دو ساعت برای تمیز کردنش وقت گذاشته بود.
میدوریا با سرگردونی و بدنی که از ترس می لرزید وسط اتاق ایستادع بود و نمیدونست چی بگه.

_تودوروکی: چیز زیادی برای تمیز کردن و شستشو نیست..فردا میرم به روستایی که همین نزدیکیه تا بخرم.
میریو گفته برات لباس میاره فعلا بهتره چند تا از لباس های زاپاس شینسو رو بپوشی..وقتی از حموم برگشتی یه فکری به حال زخمات می کنیم..خب؟؟!

با این حرف شوتو که تا به حال مشغول گرم کردن آب داخل وان قدیمی بود، پرده پلاستیکی که وان رو از دید مخفی میکرد رو کنار زد و از حمام بیرون اومد و به میدوریا لبخند زد.
اما میدوریا نمی دونست چی بگه.
در عرص چهل و هشت ساعت اونقدر اتفاق عجیب غریب براش افتاده بود که احساس میکرد حمام کردن زیادی کار وحشتناکی میتونه باشه با این حال توانی برای مخالفت نداشت.
خودش هم میخواست کمی حالش بهتر بشه تا بتونه فکر کنه..به همه این قضایا..بدون فکر کردن احساس میکرد وسط جریان رودخونه ای پرت شده و به کناره ها کوبیده میشه..
باید با خودش کنار می اومد
مثل کاری که همیشه میکرد!

تودوروکی با قدم‌ھای آروم بہ سمت در رفت و قبل از اینکہ بخواد کامل پشت در محو بشہ، کمی بہ داخل خم شد و گفت:

_تودوروکی: ھرچی کہ نیاز داشتی، صدام کن

میدوریا کہ دست‌ھاش جلوی سینش گرہ خوردہ بود و مضطرب برای پیدا کردن ھر چیز خطرناک یا ناھماھنگی بہ اطراف نگاہ میکرد، سری بہ نشانہ تائید تکون داد و در جواب، لبخند تودوروکی رو دریافت کرد

بعد از رفتن پسر، مدت چند دقیقہ طول کشید تا میدوریا جرئت کنہ وارد حمام بشہ و با فرض اینکہ آب داخل وان از آب مقدسہ، مدت طولانی تری رو بھش خیرہ موند و بعد برای امتحان، نوک انگشتش رو بہ آب نزدیک کرد و بہ محض اولین تماس، بخاطر توھمات ذھنیش و ترس از سوختن، دستش رو بہ سرعت باد عقب کشید اما آب، ھیچ خطری نداشت.
برای در اوردن لباس‌ھاش بہ شدت وحشت داشت انگار کہ ھر لحظہ ممکن بود باکوگو پیداش بشہ و آزارش بدہ. با اینحال گرمای آب بہ قدری دلنشین بہ نظر میرسید کہ نتونہ مقاومت کنہ. بہ لباس‌ھای تمیز شینسو کہ براش کمی بزرگتر بودن گوشہ‌ای مرتب تا شدہ منتظرش بودن تا بعد از حمام اون‌ھا رو بپوشہ نگاہ گذرایی کرد و بہ تار عنکبوت‌ھایی کہ با وجود تمام وقتی کہ تودوروکی برای تمیز کردن اینجا گذاشتہ بود، گوشہ‌ھای دیوار بہ چشم میخوردن نگاہ کرد.
ھرطوری کہ بود خودش رو راضی کرد لباس‌ھاش رو در بیارہ اما ھیچ جورہ نتونست باکسرش رو پایین بدہ و دست آخر تسلیم ترسش شد و ھمونطور داخل وان آب گرم نشست و توی خودش جمع شد. سرش تا زیر بینی داخل آب خزید و بہ حباب‌ھای کوچیک و بزرگی کہ با فوت کردن آب درست میکرد نگاہ کرد؛ بہ طرز عجیبی براش سرگرم کنندہ بود.
بدنش کوفتہ و خستہ بود و بہ سختی نوک انگشت‌ھاش رو احساس میکرد. بہ خاطر نداشت داخل اون اتاق چی بھش گذشتہ، فقط درد و فریاد و خون بود کہ جلوی چشم‌ھاش رژہ میرفت و اثراتش رو روی بدنش بہ جا گذاشتہ بود.

با یادآوری خاطرات محو اون زمان بدنش با اینکه توی آب گرم بود شروع کرد به لرزیدن اما با باز کردن پلک هاش و خیره شدن به بخار خفیف آب سعی کرد از اون خاطرات بیرون بیاد..
مثل هر بار که اتفاق بدی می افتاد، مثل هربار که زندگی بهش پشت میکرد سعی کرد خودشو آروم کنه..
سعی کرد به خودش اطمینان بده که خیلی زود همه این قضایا تموم میشن و دوباره میتونه یه زندگی معمولی داشته باشه..
و بیشتر از هر چیز دیگه ای سعی کرد به بازی گرفته شدن جسم و روحش و احساساتش توسط باکوگو رو نادیده بگیره..
سعی کرد فکر کنه هرگز بهش علاقه مند نشده بود.. میخواست خودشو قانع کنه تمام اون رفتار ها غیر واقعی بودن و اون فقط بدنش رو میخواست..

رشته افکارش توسط بوی تعفن شدیدی که ناگهان همه جا پیچید پاره شد و با دلی که به هم می پیچید، با فکر اینکه این بو از چاه فاضلاب حمام اینجاست کمی خودشو بالاتر کشید و لحظاتی به ارتعاشات آب وان خیره شد تا وقتی که آروم گرفت و ناگهان دوباره موج کوچیک و دایره واری وسط آب شکل گرفت و بعد از اون رنگ قرمزی به مرور بین آب کمرنگ شد و از بین رفت‌
میدوریا هنوز فرصت تجزیه تحلیل پیدا نکرده بود که قطره دوم و سوم آب رو نا ساکن کردن و اون خیلی زود فهمید اون قطرات در واقع خونن..

به بدن سوخته و کبودش نگاه کرد اما هیچکدوم از زخماش خون ریزی نمیکردن..
با افتادن قطره چهارم و پنجم به آب میدوریا مسیر پایین افتادن شونو دنبال کرد و به سقف رسید و با دیدن اون صحنه، نفسش ناخودآگاه توی سینه حبس شد..

سقف بالای وان تماماً پوشیده از خون بود..
خون سیاه و تیره ای که شبیه به یه توده بزرگ بود و قطراتش توی نقطه ای نزدیک بالای سر میدوریا جمع میشدن و بعد به پایین سقوط میکردن..

سقف پوشیدہ از خون مثل دیوارہ‌ھای غاری بود کہ قندیل‌ھاش تازہ درحال شکل گیری بودن و ھر لحظہ بیشتر میشدن.
قطرہ‌ی بعدی سقوط کرد و روی پیشونی پسرک فرود اومد. سرد و خیس بود و دل میدوریا رو بہ ھم میزد.
حضور فرا طبیعی رو احساس کرد.
چیزی نامرئی کنار گوشش خندید.
سقف غار مانند خیلی زود بہ آسمون ابری و پر بارشی تبدیل شد کہ بارون خونی رو بہ سرش بارید. قطرات وحشیانہ بھش ھجوم میبردن. میخواست فرار کنہ، میخواست با تمام قدرت نداشتہ‌ای کہ داشت بہ تودوروکی پناہ ببرہ اما...
چیزی نامرئی بہ موھاش چنگ زدہ و سرش رو عقب کشیدہ بود تا صورتش بہ موازات سقف باقی بمونہ. بارون خون وحشیانہ روی صورتش میریخت و ھربار کہ دھنش برای فریاد کمک باز میشد، با جاری شدن حجمی از خون، خفہ میشد و مجبور بہ سرفہ میشد تا خون رو بیرون برونہ.
اشک‌ھاش کہ حاصل کشیدہ شدن موھاش بود توی چشمش جوشیدن گرفت و با خون پوشیدہ و محو میشد انگار کہ ھیچوقت اشکی نریختہ.
دست و پا زدنش توی وان، آب رو متلاطم و بہ اطراف پخش میکرد. میلرزید. صدای خندہ‌ھای شیطانی بی‌وقفہ قلبش رو خالی میکرد.
پسرک سرش رو چنان جلو کشید کہ درد وحشتناک حاصل از کشیدہ و رھا شدن موھاش باعث شد آرزوی مرگ کنہ. وان حالا مملو از خون سرخی بود کہ با وجود بارون سیاہ و غلیط، از داخل مثل چشمہ‌ای میجوشید.
پسرک روی زمین بہ سرفہ افتاد و وقتی خودش رو برای بلند شدن و فرار ترغیب میکرد، سایہ‌ی سیاہ متحرکی پشت پردہ‌ی پلاستیکی و قدیمی کہ دور وان کشیدہ شدہ بود بہ چشمش خود و بعد انگار کہ کسی از سمتی بہ سمت دیگہ‌ی پردہ رو با دست لمس کردہ باشہ، بہ رقص در اومد.

بوی گوشت گندیدہ بہ بینیش نفوذ کرد و باعث شد ناخواستہ عوق بزنہ و حالت تھوع بگیرہ.

از وحشت زبونش بند اومده بود و هرچقدر تلاش میکرد حرف بزنه یا فریاد بزنه و از تودوروکی کمک بخواد، صدایی از دهنش در نمی اومد..
نور اندک محیط کافی بود تا میدوریا عبور سایه رو از پشت پرده ببینه..سایه ای که نزدیک و نزدیک تر میشد ..

میدوریا همونجا ایستاده بود
درحالیکه قطرات خون از تمام بدنش جاری بودن و روی کف چوبی و قدیمی حمام می افتادن..
صدای نفس نفس زدن خودش انگار تنها صدایی بود که وجود داشت و از استرس قلبش دیوانه وار می کوبید..
نمیدونست چرا اما منتظر بود و به حرکات خفیف سایه پشت پرده خیره شده بود و احساس میکرد از شدت وحشت فاصله ای تا از هوش رفتن نداره..
بوی تعفن بیشتر و بیشتر میشد و میدوریا میدونست اگه سایه ای پشت پرده نبود، به خاطر این بو مدتها پیش بالا می آورد‌‌
حرکات سایه به مرور به سمت لبه پرده نیمه کدر پلاستیکی رفتن و لحظه ای بعد، میدوریا با چشم هایی که تا حد ممکن گشاد شده بودن به لبه پرده خیره شده بود
جایی که چهار تا انگشت پوسیده که میتونستن متعلق به جسدی باشن که سالهاست درحال گندیدن بوده باشن، دور لبه پیچیده شدن
میدوریا احساس میکرد دنیا دور سرش می چرخه و لحظه ای بعد،
کسی درست کنار گوشش نفس کشید..
یه نفس با بوی متعفن گوشت گندیده که سرد بود و مثل بخار اسید احساس سوختگی به پوست گردن و صورتش داد..
این فشار کافی بود تا میدوریا از عمق وجودش فریاد بکشه و از جا بپره و ناخودآگاه به سمت پشت برگرده اما ناگهان سکندری خورد و از پشت روی پرده افتاد و به ثانیه نکشید که دست هایی از پشت پرده دورش پیچیده شدن..

احساس جنون و دیوانگی بهش دست داد و با تمام توان شروع کرد به فریاد کشیدن و حلقه های بالای پرده که اون رو از میله آویزون کرده بودن شکستن
و میدوریا که بین پرده گیر کرده بود و به تقلا افتاده بود، روی زمین افتاد و با وحشت طوری فریاد کشید که صداش توی تمام کلیسا پیچید..

_میدوریا: نهههههه ولم کنننن...کمک..کمککک..کمک کنیددد..بزار برممممم

ترس، زھری بود کہ توی خون بہ وحشت افتادہ‌ی تنش جاری شدہ بود و قصد داشت از پا درش بیارہ.
چیزی دوبارہ توی گوشش خندید. میدوریا با فریادی بازوی چپش رو بہ سرعت توی ھوا تکون داد اما با ھیچ چیزی برخورد نکرد.
با اینحال چیزی ھنوز اونجا بود. حلقہ‌ی دست‌ھای دور تنش مثل مار گرسنہ تنگ و تنگ‌تر میشد و سعی داشت خفش کنہ. چیزی جز پردہ پلاستیکی کہ مثل پیلہ دورش پیچیدہ شدہ بود نمیدید.؛ دنیاش محصور شدہ بود.
فریادھاش بہ قدری بلند و گوش خراش بود کہ لحظہ دلش بہ حال خودش سوخت. چرا این بلاھا بہ سرش می‌اومد؟ نمیتونست چیزی بفھمہ. صدای خندہ و خرناس‌ھای کنار گوشش اجازہ نمیداد بہ چیزی جز ترس فکر کنہ.

_میدوریا: بس کن!! بس کننننن!!!

صدای قدم‌ھای وحشت زدہ ای توی گوشش پیچید و لحظہ‌ای بعد با کوبیدہ شدن درب بہ دیوار، صدای گرم تودوروکی بود کہ بھش امید داد

_تودوروکی: میدوریا!!

پسرک ھمچنان بین لایہ‌ھای پلاستیکی کہ ھر لحظہ گرم‌تر میشدن و نفس کشیدنس رو سخت میکردن دست و پا زد و کمک خواست. خیلی زود با کنار رفتن پردہ، ھوای تازہ و خنکی بھش ھجوم برد، درست مثل وقتی کہ توی روزھای گرم تابستون بہ سراغ فریزر یخچال میرفت.
صورت نگران تودوروکی تنھا چیزی بود کہ دید و بہ ردای پسر برای نجات چنگ انداخت.

_میدوریا: خون! خون!! کمکم کن... میخواد منو بکشہ!!

تودوروکی سردرگم بود. آیزاوا و شینسو و اوراراکا ھم کہ ھمراھش وارد حمام شدہ بودن بہ صلیب یا انجیل چنگ بردہ بودن و نگاہ‌ھای سرگردونشون بہ اطراف میچرخید تا ھر اثری از حضور شیطان رو کشف کنن.

_تودوروکی: آروم باش میدوریا. اینجا چیزی نیست کہ بخواد بھت صدمہ بزنہ...

پسر کہ صورتش از اشک خیس بود و سرش رو بہ سینہ‌ی تودوروکی میفشرد، تعجب کرد. سکوت عجیبی حاکم بود... میدونست کہ عادی نیست اما جرئت نداشت سرش رو بلند و چشم‌ھاش رو باز کنہ.

_شینسو: شاید حقہ‌ھای شیطانی بودہ...
_اوراراکا: حسش میکنم... رد نامرئی یہ چیز شوم...

میدوریا سرش رو با لرزش و استخون‌ھایی کہ با غژغژ قصد مخالفت داشتن بہ حرکت در اورد و دید. خشکش زد. اگہ شکستہ شدن میلہ‌ی پردہ توسط خودش رو ندید میگرفت، حمام درست مثل لحظہ‌ی ورودش دست نخوردہ بود؛ حتی یک قطرہ خون یا ھرچیزی شبیہ بھش وجود نداشت. با لکنت کلامی کہ این وضعیت ترس بر انگیز بھش القا کردہ بود، بہ دیور، سقف و وان اشارہ کرد و گفت:

_میدوریا: و...ول..ولی... خ..خون... من دیدم... از سقف خون میچکید... اون اینجا بود... قسم میخورم!!

نگاہ سردرگمش بین افراد حاضر چرخید و آیزاوا رو دید کہ برخلاف بقیہ کہ ثابت و ساکت بودن، سر تکون میداد

_آیزاوا: اولین درسی کہ ما یاد میگیریم اینہ کہ شیاطین شرور و خبیثن. اگہ بتونن، بھت آسیب میرسونن.

نفس عمیقی از تاسفی عمیق‌تر کشید، جلو اومد و چماتمہ جلوی پسرک وحشت زدہ‌ای کہ مثل بچہ‌ی بی پناھی درون آغوش تودوروکی جمع شدہ بود نشست

_آیزاوا: وقتی شیاطین ظاھر میشن، میتونن ھر شکلی داشتہ باشن. نہ فقط توی سطح مادی. بعضی از اون قدرتمنداشون میتونن نامرئی بشن، نیرنگ و شرارتشون ھم تمومی ندارہ. اونا استاد توھمن و ھزار ھزار راہ بلدن کہ گمراہ و وسوست کنن. آدم‌ھا نباید حتی یہ لحظہ ھم حالت آمادہ باششون رو ترک کنن. اما تو... تو ھمہ چیزت رو تقدیمش کردی... بہ بازی گرفتہ شدن مغزت چیز عجیبی نیست.

وقتی آیزاوا دھن باز کرد تا جملات سرزنش آمیزش رو ادامہ بدہ، کلمات با فریاد میدوریا توی گلوش یخ زدن

_میدوریا: خودم میدونم!! میدونمممم!!! اشتباہ کردم! ھمہ چیزمو باختم... روحم... زندگیم... بدنم... ھمشو بہ یہ شیطان کثافت باختم... پس انقدر مثل پتک توی سرم نزنید کہ چہ غلطی کردم و...

سر پسر با ضربہ‌ای بہ سمت دیگری چرخید و از شدت شوک توی ھمون حالت موند. اوراراکا دست‌ھاش رو از صدای بلند سیلی آیزاوا بہ صورتش چسبوند تا چیزی نبینہ و تودوروکی اونقدر شوکہ شد کہ نتونست حرکتی بکنہ.
گونہ ی راست میدوریا خیلی زود ورم کرد و بہ گزگز افتاد. حتی پلک‌ ھم نمیزد و فقط بہ دیوار خیرہ بود. مرد کہ از سیلی محکمش عذاب وجدان گرفتہ بود، زیر لب با نا آسودگی و خشم گفت:

_آیزاوا: پناہ بر خدا...

و بعد با بلند کردن سرش و خیرہ شدن بہ سرخی گونہ‌ی پسرک، با صدای رسایی ادامہ داد:

_آیزاوا: اگہ دارم بارھا و بارھا میگم بخاطر اینہ کہ فراموش نکنی. ھمونطور کہ برای بخاطر سپردن درس‌ھات توی مدرسہ مجبور بودی مدام و بارھا بخونی و تکرارشون کنی... انقدر بھت میگم تا اگہ از دست این شیطان رھایی پیدا کردی دیگہ ھیچوقت دوبارہ گول یکی دیگشون رو نخوری... روح و بدن انسان کہ خداوند بھش تقدیم کردہ، چیز با ارزشیہ... و تویی کہ اونقدر پاک ھستی کہ طعمہ شدی، بیشتر باید قدرش رو میدونستی.

اشک های درشت میدوریا که تمام این مدت پشت پلک هاش جمع شده بودن و یه تلنگر برای سرازیر شدن نیاز داشتن، با این حرف آیزاوا روی صورتش غلتیدن و چند لحظه‌ی بعد به یه گریه سوزناک و صدا دار تبدیل شدن.‌.
بدن کبود و خیسش بین دست های تودوروکی می لرزید و اشک هاش از چند نقطه از چشم های درشتش به پایین می ریختن..

آیزاوا که بیش از قبل عذاب وجدان گرفته بود خواست چیزی بگه که با صدای میدوریا ساکت شد.

_میدوریا: کدوم..روح پاک..کدوم..من فقط یه احمقم.. احمقی که تمام زندگی شو باخت..فکر میکردم..فکر میکردم بلاخره..واسه یه بارم که شده اجازه دارم خوشحال باشم..فکر کردم دیگه وقتش رسیده که نوبت من باشه ولی..فهمیدم اشتباه میکردم..چند بار دیگه باید بهم یادآوری کنید که اشتباه کردم؟!.. انجامش بدید..هرکار..اصلا روی صورتم با چاقو حکش میکنم..تا هر وقت به آینه نگا میکنم یادم بیاد چه کثافتی ام..اگه زنده بمونم..من..من نمیخوام بمیرم..تو رو خدا.. من نمیخوام اون..اون برنده بشه..خواهش میکنم..

عجز، درموندی، التماس و فلاکت. کاملا از صدای پسرک مشھود بود و آیزاوا بھتر از ھرکسی این صدا و این لحن رو میشناخت.
گلوش بہ شکل احمقانہ‌ای خشک شدہ بود و نمیتونست چیزی بگہ، انگار کہ محکوم شدہ بود سکوت کنہ، بہ نالہ‌ھای پسر گوش کنہ و از درون بہ خودش چنگ بزنہ.

_میدوریا: خ...خواھش... میکنم...

میدوریا بارھا و بارھا درخواست کرد. کمک خواست. و وقتی تحمل آیزاوا از حدش فراتر رفت، از حالت چمباتمہ خارج شد و روی زانوھاش بہ آرومی نشست. دست‌ھاش دور تن میدوریا و تودوروکی کہ اون رو در آغوش گرفتہ بود پیچید و دو پسر رو بین بازوھاش فشرد. تودوروکی بیشتر از ھرکسی جا خوردہ بود چراکہ ھیچوقت چنین رفتاری از مرد ندیدہ بود.
آیزاوا تمام مدت این رو میدونست. میدوریا گناھی نداشتہ و آیزاوا ھم ھیچوقت از پسرک عصبانی نبودہ اما ترسش نسبت بہ شیطانی کہ درون پسر لونہ کردہ بود بھش اجازہ نمیداد میدوریا رو آزاد بذارہ.

_آیزاوا: ھمہ چیز درست میشہ... برای ھمین اینجاییم... شیاطین جلوی ارادہ‌ی انسان باید بہ زانو در بیان... کمکت میکنیم... ھممون...

میدوریا اجازہ داد گریہ‌ھاش شدت بگیرن و بہ بازوی مرد چنگ انداخت. بوی تن مرد بہ شکل عجیبی بھش آرامش میداد انگار کہ بہ خونہ برگشتہ. شاید چیزی راجب شیاطین و اجنہ نمیدونست اما مطمئن بود یہ چیز رو خیلی خوب فھمیدہ... شیاطین شرور و خبیثن و اگہ بتونن، بھت آسیب میرسونن...

چپتر بعدی +30 ووت

______________________________________________

ببینید جدی جدی از چپترای بعد اتفاقای ترسناک میفته ها
نگی نگفتی 😂😂😂

Comment