A Nausearable Swinging

           『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                PART10 :










_میریو: میدوریا۔کون!!

میدوریا حین چیدمان دستمال سفرہ‌ھا روی میز با صدای میریو بہ خودش اومد و فھمید مدت نسبتا طولانی خشکش زدہ بود و بہ نقطہ‌ای روی میز خیرہ شدہ بود.

_میدوریا: ببخشید سنپای. چیزی گفتین؟

میریو کہ بہ دستہ‌ی طی تکیہ دادہ بود ابروھاش رو بالا انداخت و با نھایت تعجب بہ پسرک نگاہ کرد

_میریو: حواست کجاست؟! یہ مدتہ خیلی میری توی خودت. حالت خوبہ؟

میدوریا بہ سختی لبخند زد تا بہ میریو اطمینان بدہ حالش خوبہ اما اگہ میدونست این لبخند پر استرسش چقدر وضعیت درونیش رو لو میدہ ھیچوقت لبخند نمیزد

_میدوریا: من خوبم سنپای...
_میریو: آرہ تو کہ راست میگی

پسر کک مکی پشت گردنش رو کہ رنگ سرخ غلیظی گرفتہ بود از شرمندگی مالش داد

_میدوریا: شرمندہ... فقط... دیروز طوطیم مرد... یکم ھنوز... چطور بگم... توی شوکم...

صورت خندون و نگران میریو از حالت رفت و با تعجب به میدوریا زل زد.
دسته طی رو کنار زد و بازوی پسر رو به دست گرفت و گفت:

_میریو: واقعا؟!... حالت خوبه؟!

میدوریا سعی کرد لبخند دیگه ای بزنه و گفت:

_میدوریا: من خوبم سنپای...یه مدتی میشد که مریض شده بود.. هیچوقت فکرشو نمیکردم یه روز بمیره ولی..فک کنم چاره ای ندارم جز اینکه کنار بیام...نه؟؟!

کلمه آخر رو طوری گفت که انگار از میریو سوال میکرد و خودش اطمینان چندانی بهش نداره...میریو چشم هاشو روی هم فشرد و با محبت گفت:

_میریو: هووف..اره..بهتره خیلی تو فکرش نری.. در هر صورت همه مون یه روزی می‌میریم مگه نه؟!

پسر مو سبز لبخند تلخی زد. حقیقت چیزی بود کہ بارھا شنیدہ بودش اما با اینحال نمیتونست قبولش کنہ
از دست دادن افراد مھم زندگیت مثل خراب شدن ستون‌ھای خونہ‌ایہ کہ تنھا سرپناھتہ... یکی یکی فرو میریزن و بعد... این تویی کہ زیر خروار غم و دوری اونا باید از بین بری
میدوریا نہ میتونست قبول کنہ و میخواست باور کنہ کہ روزی باکوگو ھم از کنارش میرہ. دوبارہ تنھا میشد... و این حقیقت بود.
میریو سعی کرد تمام روز کنارش باشہ و با حرف زدن حواسش رو از مرگ جاسپر پرت کنہ و موفق ھم شد.

_میریو: مطمئنی مشکلی پیش نمیاد؟

میریو درحالی کہ بین درب قطار ایستادہ بود تا از کوپہ خارج بشہ، نگاہ نگرانی بہ میدوریا کرد

_میدوریا: مشکلی نیست. بھرحال تنھا نیستم. دوستم توی خونہ منتظرمہ

میریو با وجود اینکہ میدوریا بارھا گفتہ بود کہ تنھا زندگی نمیکنہ، اما باز ھم نسبت بہ وضعیت روحی پسرک نگران بود. لبخند زد و قبل از خروج گفت:

_میریو: پس مراقب خودت باش. فردا میبینمت.

میدوریا طوری بهش نگاه کرد که انگار یه لحظه به خودش شک کرده و بعد گفت:

_میدوریا: سنپای مگه امروز شنبه نبود؟!

میریو روی پاشنه پا چرخید و همون طور که خودشو کنار می کشید تا یه زن میانسال از کنارش رد و وارد مترو بشه گفت:

_میریو: چرا.. چیشده م..آهااا.. حواسم نبود! راستش انقدر تو کافه به ادم خوش میگذره که اصلا گذر روز ها رو حس نمیکنم..پس بعد از تعطیلات می بینمت.. مراقب خودت باش..یادت نره از خودت خبر بدی!

میدوریا سرشو تکون داد و حین دست تکون دادن برای میریو تا صندلی پشتی مترو عقب رفت و روش نشست و سرش رو به شیشه سرد تیکه داد..با یادآوری تودوروکی یهو از جا پرید و با استرس اطراف رو نگاه کرد و وقتی چیزی که تهدید آمیز باشه ندید نفس راحتی کشید و خودشو با گوشیش سرگرم کرد.

وقتی به خونه رسید حدود یازده شب بود و از خستگی چشم هاشو نمیتونست باز نگه داره..امروز به خاطر میریو خیلی کمتر از روزای قبل فعالیت کرده بود با این حال بیشتر احساس خستگی میکرد..
وقتی کفش هاش رو درآورد، یه توده سیاه و پشمالو بین دست هاش پرید..
میدوریا با دیدن لیام لبخندی زد و یعد از پایین انداختن کوله پشتیش، همون‌طور که گربه رو بین دست هاش گرفته بود و نوازش میکرد وارد خونه شد اما خبری از باکوگو نبود..
نگاهش رو توی خونه چرخوند ولی کسی اونجا نبود به همین خاطر وقتی در اتاقش یهویی باز شد و باکوگو که یه دست از لباس های میدوریا رو پوشیده بود بیرون اومد، پسرک حسابی ترسید و از جا پرید..
لیام طبق معمول با دیدن باکوگو به فش فش کردن افتاد و دندون هاشو بهش نشون داد

_میدوریا: ششششش چیزی نیست پسر خوب!

میدوریا بہ آرومی لیام رو نوازش کرد اما کی میدونست کہ خودش بیشتر از اون گربہ‌ی بی‌نوا نیاز داشت یہ نفر آرومش کنہ. بعد از چبدبار فرو خوردن نفسش بالاخرہ گفت:

_میدوریا: چی شدہ کاچان؟ کجا داری میری؟

باکوگو نگاہ چپی نثار پسرک کرد و وقتی قدمی جلو گذاشت، لیام از بین دست‌ھای میدوریا بیرون پرید و با فاصلہ گرفتن از ھر دو، قوس برداشت و با موھای سیخ کردہ، صداھای تھدیدآمیزی دراورد و این صداھا وقتی باکوگو بازوی میدوریا رو گرفت حتی بلند و واضح‌تر شد.

_باکوگو: میریم بیرون

میدوریا وقتی بی‌اختیار توسط باکوگو بہ سمت درب کشیدہ میشد گفت:

_میدوریا: الان؟ میتونیم فردا بریم کہ...
_باکوگو: از شلوغی خوشم نمیاد. بعدش ھم بخاطر تو دارم میرم بیرون، پشمک. بھترہ آب و ھوات عوض بشہ

میدوریا یک آن جا خورد و احساس کرد تمام خواب آلودگیش از بین رفتہ. قبل از اینکہ بفھمہ لبخند زدہ بود و خودش بدون ھیچ اجباری با باکوگو ھمراہ شدہ بود.

قبل از اینکه به زور توسط باکوگو از خونه به بیرون کشیده بشه چرخید و رو به لیام گفت:

_میدوریا: هی..لیام..میخوای بیای بیرون؟!

گربه چشم های درشت و سبزش رو ریز کرد و فش فش کنان عقب رفت و توی اتاق میدوریا محو شد..
پسر مو سبز که حسابی نا امید شده بود، دسته کلیدش رو از روی قفسه برداشت و با خوشحالی به دنبال باکوگو از خونه بیرون رفت

پسربلوند ھیچوقت بیرون نرفتہ بود یا حتی ھمچین درخواستی ندادہ بود پس میدوریا بیشتر از چیزی کہ باید برای یہ بیرون رفتن سادہ ھیجان داشت
باکوگو میخواست کمی جلوتر راہ برہ اما دستش کہ توسط میدوریا گرفتہ شدہ بود مجبورش میکرد قدم بہ قدم با پسر کک‌مکی ھمراہ بشہ.
پیادہ روی کوچیکشون توی خیابون خلوتی کہ بہ پارک نسبتا بزرگی ختم میشد، توی آرامش و سکوت طی میشد اما میدوریا کہ تمام مدت از گوشہ‌ی چشم ھاش باکوگو رو زیر نظر داشت، تصمیم گرفت سکوت رو در ھم بشکنہ

_میدوریا: کاچان...

باکوگو نیم نگاھی بہ چشم‌ھای درشت میدوریا کرد و بعد دوبارہ نگاھش رو بہ خیابون داد

_باکوگو: ھم؟

پسر مو فرفری با فکر کردن بہ سوالی کہ توی سرش میپیچید سرخ شدن گونہ‌ھاش رو احساس کرد و با خجالت گفت:

_میدوریا: ت...تو... راجب من چی فکر میکنی؟

باکوگو که از سوال میدوریا جا خورده بود اول متعجب و بعد بی حوصله نگاهش کرد و بعد از قلاب کردن پنجه هاش توی جیبش بدون جواب دادن به میدوریا راهش رو کشید و جلوتر رفت..
پسر مو سبز مه تسلیم نشده بود خنده ای کرد و با قدم های بلند خودشو بهش رسوند و وقتی دستش رو به ساعد باکوگو قلاب کرد گفت:

_میدوریا: زود باش دیگه کاچان!..ما بیشتر از دو ماهه که باهم زندگی می کنیم! باید بدونم چی راجبم فکر میکنی که اگه رفتار غلطی دارم اصلاحش کنم!

باکوگو تچی کرد و حین اینکه سرشو خم میکرد تا از زیر شاخه پایین اومده یه درخت توی پیاده رو رد بشه گفت:

_باکوگو: چی میخوای بگم؟ بگم رو اعصاب و روان آدم راه میری؟! همیشه چراغ دستشویی رو روشن میذاری..شیر دوشم یادت میره ببندی..تو قهوه تم زیادی شکر می ریزی اعصاب نمیذاری..شونه ات رو هم تمیز نمیکنی..موندم چطوری این همه مو تو اون کله پوکته!...ولی خب...رامن های خوبی درست میکنی..غرم نمیزنی..با اینکه خیلی عر میزنی و همش داری گریه میکنی ولی بنظرم..آدم قوی ای هستی..بعد بلایی که اون کصافت سرت آورد خیلی زود خودتو جمع و جور کردی.. جای اینکه زانوی غم بغل کنی سعی کردی خودتو نجات بدی..این...دربارع ات خوبه

وقتی برای گرفتن ری اکت بہ میدوریا نگاہ کرد با چشم‌ھای درشت، متعجب و خیس از اشک شوق مواجہ شد.

_باکوگو: تچ... باز عر زدنش شروع شد

میدوریا بینیش رو بالا کشید و با پشت دست، اشک‌ھای گرمی کہ ھنوز جاری نشدہ بودن رو پاک کرد و بازوی باکوگو رو بیشتر فشرد و بھش نزدیکتر شد. اون راجب طرز فکر باکوگو نسبت بہ خودش خوشحال بود... بیشتر از چیزی کہ پسربلوند فکرش رو بتونہ بکنہ.

_میدوریا: خیلی خوشحالم... خیلی...

لبخند محو نشدنی پسر کک‌مکی باعث شد باکوگو مدت نہ چندان طولانی بہ چھرہ‌ی اون خیرہ بشہ و بعد حس کنہ چیزی توی پستوی ذھنش اون رو قلقلک میدہ تا برخلاف میلش چیزی بگہ

_باکوگو: ت..تو چی؟

میدوریا نگاھش رو از انتھای خیابون بہ باکوگویی داد کہ حتی نگاھش نمیکرد و از گرہ خوردن نگاھاشون تفرہ میرفت

_میدوریا: ھم؟

دست پسربلوند پشت گردن خودش کشیدہ شد و بعد از کمی کلنجار رفتن سوالش رو دوبارہ و کاملتر پرسید

_باکوگو: تو راجب من... چی فکر میکنی؟

میدوریا لبخند زد. از خیلی وقت پیش جواب این سوال رو میدونست چون ھمیشہ و ھمہ زمان بھش فکر میکرد.

_میدوریا: تو... بعضی وقتا زیاد غرغر میکنی... ولی مھربونی. آشپزیتم خیلی خوبہ. ھمیشہ توی خونہ حواست بہ ھمہ چیز ھست. وقتی جاسپر بود ازش خیلی خوب مراقبت میکردی و حتی با اینکہ از لیام خوشت نمیاد ولی بازم حواست بھش ھست... بہ منم ھمینطور... تو شجاع و قوی‌ای... میدونم میتونم ھمیشہ و ھمہ جا بھت تکیہ کنم... من ھمہ‌ی جنبہ‌ھای رفتاریت رو دوست دارم کاچان... و بنظرم آدم فوق‌العادہ‌ای ھستی...

باکوگو مثل کسایی که مغز شون دچار شوک شده برای دقایقی حرفی نزد تا اینکه تچی کرد و برای مخفی کردن رگه های سرخ کوچیک روی گونه هاش پا تند کرد..

وقتی به پارک رسیدن از نیمه شب گذشته بود..پارک ساده ای بود که مخصوص بچه ها ساخته شده بود..
سمت راست چند تا تاب نیمه فلزی که برای یچه ها بلند بود به همراه به سرسره قرار داشت و سمت چپ یه زمین شن بازی خیلی بزرگ بود که هنوز چند تا قلعه شنی که بچه ها ساخته بودن توش به چشم می خورد..

میدوریا خنده بلند و شیرینی کرد و بی هوا دست باکوگو رو ول کرد و دوان دوان سمت یکی از تاب ها رفت و روش نشست..
باکوگو که دست به جیب بود با حالت طلبکارانه دست هاشو به نم قلاب کرد و طوری نگاهش کرد که انگار همچین صحنه ای رو باورش نمیشد و رو به میدوریا که با سرعت تاب میخورد و می خندید گفت:

_باکوگو: فقط بدنت رشد کرده اره؟! مخت هنوز قد بچگیات معیوبه؟!

موھای سبز میدوریا با ھر جلو و عقب شدن مثل بوتہ‌ی پرپشتی توی دست باد میرقصیدن و گاھی صورتش رو پنھان میکردن اما لبخندش ھنوز ھم مثل تک ستارہ‌ای ھمونجایی کہ بود میدرخشید

_میدوریا: توئم بیا کاچان! بیا ببینیم کی بالا تر میرہ!

باکوگو با بی میلی تچی کرد و بہ یکی از میلہ‌ھای پایہ‌ی سازہ تاب تکیہ داد و نشون داد کہ ھمچین کار بچہ‌گانہ ای نمیکنہ

_باکوگو: صد سال سیاہ. ھمہ مثل تو نینی کوچولو نیستن

میدوریا تسلیم نشدہ بود. فقط دوماہ با پسربلوند زندگی کردہ بود اما خیلی خوب میدونست چی بگہ تا راضیش بکنہ... رگ خوابش توی دست‌ھای پسر کک‌مکی بود

_میدوریا: ھم؟ پس میترسی شکستت بدم؟

مردمک سرخ چشم‌ھای باکوگو از گوشہ‌ی چشم روی پسر کہ رد ھلالی‌ای رو طی میکرد ثابت شد؛ با آتشی کہ برای پیروزی میدرخشید

_باکوگو: پس اینجوریاست، ھا؟ نشونت میدم بچہ ریغو

لبخند پروزمندانہ‌ی میدوریا روی لب‌ھاش نقش بست. مھم نبود کہ اگہ توی این بازی میباخت، اون پیروزی اصلیش رو بدست اوردہ بود... رضایت باکوگو رو.

پسربلوند با حفظ پوزخند عصبی روی صورتش، وقتی میدوریا عقب رفتہ بود و قبل از اینکہ جلو بیاد، با قدم بزرگی رد شد و بہ سمت دیگہ پرید کہ تاب خالی منتظرش بود.
نشیمنگاہ بہ زمین نزدیک بود و وقتی روش نشست زانوھاش خم شدہ بود.

_باکوگو: تچ... ببین کارم بہ کجاھا کشیدہ...

کف کفش ھاش رو بہ زمین میخکوب کرد، عقب رفت و وقتی خودش رو رھا کرد، تاب بزرگی برداشت و با ھربار جلو و عقب کردن بدنش، تاب رو با خودش ھمراہ میکرد تا بالا و بالاتر برہ اونم درحالی کہ میدوریا درست سمت چپش با صدای بلندی میخندید.

خیلی قبل تر از اونی که بتونه جلوی خودشو بگیره، اخم هاشو فراموش کرد و لبخندی روی صورتش شکل گرفت که رفته رفته پهن و بزرگتر شد تا اینکه دیگه صورتش در هم نبود بلکه بعد از مدتها، درحال خندیدن بود..

خیلی زود بدون اینکه حرفی زده بشه مشغول مسابقه دادن بودن و میخواستن ببینن که کی تا ارتفاع بیشتری میتونه بالا بره..
میدوریا می خندید و پاهاشو به جلو دراز کرده بود تا سریعتر باشه و باکوگو که زبونش از گوشه لبش بیرون بود و چشم هاش از عطش رقابت می سوختن، هرازگاهی روی پسر مو سبز قفل میشدن ولی خیلی زود دوباره سرگرم میشد..

اونقدر تاب بازی کردن تا اینکه باکوگو حالت تهوع گرفت و مجبور شد برای بالا آوردن از تاب پایین بپره و میدوریا رو تنها بزارع تا از شدت خنده از روی تاب پرت بشه و روی زمین به خندیدنش ادامه بده...

باکوگو که از شدت عوق زدن پهلو درد گرفته بود سرشو از سطل آشغال بیرون آورد و به میدوریا که از خنده بین چمن غلت میخورد چشم غره رفت و غرید:

_باکوگو: خفه شو نفله میگیرم از وسط نص..عووق...

حرفش با موج دیگه ای از حالت تهوع قطع شد و مجبور شد دوباره سرشو توی سطل زباله فرو کنه..
میدوریا که از چشم هاش اشک جاری شده بود بلند شد و خنده کنان تا بالای سر باکوگو رفت و دستشو روی کمرش کشید تا کمکش کنه احساس بهتری پیدا کنه

_میدوریا: نازی نازی...

و بعد ھمزمان با نوازش کمر پسر، سعی کرد با تحریک اعصابش کمی اذیتش کنہ

_میدوریا: خب فکر نمیکردم انقدر بی ظرفیت باشی...

چشم ھای سرخ باکوگو حین عوق زدن، از گوشہ‌ی چشم روی میدوریا ثابت شد. نگاہ تیزش بہ قدری سوزناک بود کہ میدوریا بہ خودش لرزید.

_باکوگو: عہ!؟... من بی ظرفیتم، ھا؟

پسر کک مکی قبل از اینکہ بفھمہ برای فرار از آتیش صدای باکوگو چندین قدمی عقب رفتہ بود
پسربلوند با پشت آستین، گوشہ ی لبش رو پاک کرد و با حفظ پوزخند شیطانی روی صورتش بہ سمت میدوریا رفت اما پسرک با ھر قدمی کہ اون جلو میرفت، قدمی عقب برمیداشت تا فاصلشون رو حفظ کنہ

_میدوریا: ک...کاچان من... شوخی کردما! جدی نگیر!

باکوگو نمیشنید یا اھمیتی نمیداد... مھم نبود. چیزی کہ مھم بود تلاش پسربلوند برای کم کردن فاصلہ بود

_باکوگو: الان حالیت میکنم بروکلی!

قدم بزرگی برداشت و بعد دوید. میدوریا جیغ بنفشی کشید و ھمزمان با چرخیدن روی پاشنہ شروع بہ دویدن کرد

_میدوریا: ننننههههههه غلط کردممممممم

نمیدونست چطوری اما انگار دوتا پای اضافی قرض کردہ بود و با چنان سرعتی میدوید کہ باکوگو چندین دقیقہ برای رسیدن بھش مجبور شد بہ خودش فشار بیارہ و دست آخر وقتی کمی ازش فاصلہ داشت، با پرش بلندی دست ھاش رو بہ پیرھن پسرک رسوند و با چنگ زدن بھش، ھر دو با ھم روی زمین افتادن

میدوریا که نمی دونست بخنده یا وحشت کنه، چشم هایی که روی هم می فشرد رو باز کرد و با یه جفت چشم سرخ مواجه شد...
و احساس کرد به یه گلبرگ گل رز خیره شده که بین ابر ها شناوره..

باکوگو هر دو دستش رو دو طرف صورت میدوریا ستون کرده بود و پایین تنه اش رو به پایین تنه میدوریا می فشرد تا جلوی تکون خوردنش رو بگیره..
فاصله صورت هاشون چند اینچ بود و هوایی که نفس می کشیدن، در واقع هوایی بود که دیگری چند دقیقه دیش نفس کشیده بود..

نور نارنجی یه پایه چراغ برق رو شون پخش شده بود و حس غروب رو میداد..غروبی که مدتها بود میدوریا از پشت شیشه های مغازه تماشا کرده بود
و حالا با چشم های باکوگو و این نور
احساس میکرد از نزدیک داره لمسش میکنه
شاید به همین خاطر بود که دستش به صورت کنترل نشده بالا رفت و قاب صورت باکوگو شد و انگشت شصتش شروع به نوازش محوطه پایین چشم هاش کرد و طوری بهش خیره شد که انگار چیزی که می بینه حقیقت نداره..

_میدوریا: ممنونم کاچان..ممنونم که از دست خودم نجاتم دادی

باکوگو نفس ھای داغ و تب دار باکوگو کہ بریدہ بریدہ از بین لب‌ھاش روی صورت میدوریا پخش میشد، ناگھان با حلقہ شدن دست‌ھای پسرک دور گردن و پایین کشیدہ شدن، توی سینہ حبس شد.
وقتی میدوریا سرش رو توی گردن پسربلوند فرو کرد و تنش رو کامل روی خودش پھن کرد، باکوگو از شدت شوک فراموش کرد باید نفسی کہ توی سینش بہ درب نایش میکوبہ رو آزاد کنہ.

_میدوریا: ھرکاری بخوای انجام میدم کاچان... ھرچی بخوای میتونی داشتہ باشی... فقط توروخدا... بہ ھمہ مقدساتی کہ قبولشون داری قسمت میدم... ولم نکن... من... من نمیخوام دوبارہ... دوبارہ تنھا بشم... نمیخوام وقتی برمیگردم خونہ، با یہ چھارچوب بی روح و سرد روبہ‌رو بشم... نمیخوام سکوت رو بازم تجربہ کنم... نمیخوام... نمیخوام...

التماس‌ھا و ضجہ‌ھای پسرک خیلی زود بہ ھق‌ھق ھا و اشک‌ھای گرمی تبدیل شد کہ چیز ناپیدایی رو توی وجود ھر دو بہ لرزہ انداخت. بوی تن باکوگو کاتسوکی شاید تنھا چیزی بود کہ توی اون لحظہ میتونست بہ میدوریا ایزوکوی دردمند آرامش بدہ... درست مثل بوی شیرین شکوفہ‌ھای گیلاسی کہ مردم ھمیشہ و ھمہ جا ازش لذت میبردن، بوی باکوگو بہ تنھا چیزی تبدیل شدہ بود کہ میدوریا رو آروم میکرد

_میدوریا: التماست میکنم کاچان... از پیشم نرو.... اگہ بری، من... من پوچ و توخالی میشم...

نمیخوام دوباره همون روح مرده ای بشم که قبلا بودم... نمیخوام همون بدبخت تو سری خور باشم که از خستگی خوابش نمیبره..همون که هیچ پولی نداشت و افسرده بود.. میدوریایی که هیچی نداشت..کاچان تو..تو یهو توی یه کلیسا پیدات شد و شدی همه چی من.. خواهش میکنم..منو ول نکن..اگه..پول یا..هرچی بخوای بهت میدم فقط پیشم بمون..

دست هاشو دور کمر باکوگو حلقه کرد و اونقدر فشرد که انگار ممکنه از بین دست هاش ذوب بشه و برای همیشه از دستش بده..

باکوگو مژه های بورش رو به هم فشرد و سعی کرد فوران احساساتش رو عقب بزنه و بدون تلاشی برای بلند شدن گفت:

_باکوگو: فقط یه احمق با وعده پول آدما رو دور خودش نگه میداره..پول همیشه نیست..زور هم همیشه نیست ولی وقتی کسی واقعا دوستت داشته باشه دیگه لازم نیست نگران رفتنش باشی دکو..
_میدوریا: پس..بهم بگو چیکار کنم که دوسم داشته باشی..هرکاری..!

باکوگو کمی فاصله گرفت و حین نگاه کردن به چشم های پسر که پر از اشک بودن گفت:

_باکوگو: هیچ کار...چون قرار نیست بمونم..ما یه قرارداد داریم و من به محض تموم شدنش میرم..همین

اشک‌ھای میدوریا مثل چشمہ‌ی تازہ بہ زمین رسیدہ جاری شدن و صدای لرزونش کہ التماس میکرد، گویای این بود کہ پسرک چقدر برای زندگی الانش ارزش قائل بود.

_میدوریا: ک..کا..چان... خواھش میکنم...

باکوگو دوبارہ دست‌ھاش رو روی زمین ستون کرد تا بتونہ بلند بشہ اما میدوریا مصرانہ بہ بازوھای اون چنگ انداخت و گریہ کنان، دوبارہ التماس کرد

_میدوریا: التماست میکنمممم... تنھام نذاااااااار

باکوگو مدت کوتاھی توی ھمون حالت بہ اشک‌ھایی کہ صورت پسرک رو خیس میکردن و اون چشم‌ھای ملتمس نگاہ خشکی کرد. بعد با بیرون کشیدن بازوھاش از چنگال میدوریا، اون رو پس زد و بلند شد

_باکوگو: خوشم نمیاد یہ حرف رو چند بار تکرار کنم... گفتم کہ این کار رو نمیکنم... حالا بلندشو. زیادی موندیم بیرون...

وقتی پسربلوند لباس‌ھاش رو با دست میتکوند تا خاک و خل رو از روش کنار بزنہ، میدوریا توی ھمون حالتی کہ بود موند و ھیچ تلاشی برای حرکت نکرد... اگہ بالا و پایین رفتن نامحسوس سینش نبود، تفاوتی با یہ جنازہ نداشت

_باکوگو: زودباش. فکر نکن اگہ اینجور بتمرگی، نظرم عوض میشہ

دست‌ھاش رو داخل جیب قلاب کرد و وقتی یک قدم برای دورتر شدن برداشت، میدوریا با صدای گرفتہ گفت:

_میدوریا: تو بہ قرارداد پایبندی... ھا؟ پس... من یہ قرارداد دیگہ ھم میبندم... یہ قرارداد برای تمام عمرم...

باکوگو واکنشی نداد فقط همون طور که دست هاش رو توی جیبش قلاب کرده بود ایستاد و بدون اینکه میدوریا متوجه بشه از روی شونه بهش نگاهی کرد و صبر کرد تا حرفشو بزنه...

_میدوریا: یه قراداد همیشگی ببندیم...تا اخر عمر همه هزینه ها رو من میدم..حتی اگه شده چند تا شیفت کار میکنم..هرچیزی خواستی..هرچقدر حقوق یا وسیله بخوای..حتی اگه بخوای..ب..بد..نم رو..هم بهت میدم..فقط لطفاً نرو

نفس عمیق باکوگو کہ بہ ریہ ھاش وارد و خارج شد بہ شکل کاملی مثل زمزمہ ی باد داخل گوش میدوریا پیچید و مجبورش کرد بہ پسربلوندی کہ بہ سمتش میرفت نگاہ کنہ
باکوگو با چھرہ ی سردی جلو رفت و کنار میدوریا کمی کمر خم کرد و با صدای ثابتی گفت:

_باکوگو: فعلا بیا برگردیم. خستہ‌ای... بعدا در موردش حرف میزنیم... باشہ؟

میدوریا این جملہ رو روزنہ‌ی امیدی دید و لبخند محوی کہ روی لبش نشست، باعث شد باکوگو احساس درونی اون رو بفھمہ
تمام راہ برگشت، میدوریا مثل انسان‌ھای دیوانہ و مجنون، لبخند نامحسوسی بہ چھرہ داشت و درست شونہ بہ شونہ ی باکوگو راہ میرفت تا وقتی بہ خونہ برسن. پسربلوند از خستگی فقط آبی بہ دست و صورتش زد و با عوض کردن لباس‌ھاش، خیلی زود روی تخت تاشوی خودش و زیر پتو خزید تا بتونہ استراحت بکنہ اما حضور میدوریا بالای سرش، این اجازہ رو نمیداد. بعد از مدت کوتاھی، تحملش از بین رفت و با باز کردن چشم‌ھاش، طلبکارانہ بہ پسرک مظلوم غرید:

_باکوگو: چی از جونم میخوای؟ بذار بخوابم

میدوریا پوست داخلی لبش رو بہ دندون گرفت و با تتہ پتہ گفت:

_میدوریا: م...من... مدام کابوس میبینم... می..میشہ... پیش...ت..تو... بخوابم؟

باکوگو چشم هاشو توی حدقه چرخوند ولی با کنار کشیدن بدنش به طرفی برای پسر مو سبز جا باز کرد تا کنارش دراز بکشه..
خودش خیلی خوب میدونست که میدوریا هر شب کابوس می بینه چون صداشو می شنید که توی خواب حرف میزنه و تلاش میکنه از کسی که هردو میدونستن کیه فرار کنه
برای همین مخالفتی نکرد چون نخواست یه خواب آروم رو ازش دریغ کنه..

میدوریا با خوشحالی روی تخت پرید و حین اینکه بالشش رو مرتب میکرد تا کنار باکوگو زیر پتو بخزه گفت:

_میدوریا: ممنونم کاچان!!

باکوگو تچی کرد و بیشتر پتو رو روی خودش کشید و غرغر کنان گفت:

_باکوگو: حداقل چهار ثانیه بعد از رسیدن به هدفت به نقش بازی کردنت ادامه بده بهم برنخوره که گولم زدی!

میدوریا خنده ای کرد و بی هوا دست باکوگو رو محکم گرفت و قبل از اینکه پسر بلوند بتونه واکنش بده چشم هاشو بست

پسربلوند بہ لب ھاش کہ برای غرغر کردن باز کردہ بود اجازہ داد نیمہ باز بمونن تا بہ چھرہ‌ی آروم و شاد پسرکی نگاہ کنہ کہ از اعماق وجودش احساس خوشبختی میکرد.
نفس عمیقی کشید و بیرون دادنش باعث تکون خوردن چند تار موی سبز میدوریا شد. وقتی نگاہ سنگینی رو روی خودش احساس کرد، سرش رو بلند کرد و از ورای سد تن میدوریا تونست ویلیام رو ببینہ کہ از لای درب اتاق، تھدیدوارانہ بھش خیرہ شدہ بود و دم بلند و باریک سیاھش توی تاریکی اتاق مثل آونگ ساعت بہ چپ و راست حرکت میکرد
باکوگو پشت چشمی نازک کرد، چنان چشم غرہ‌ای رفت کہ گربہ‌ی سیاہ بی‌نوا انگار چیزی دیدہ و ترسیدہ باشہ خیلی زود و بہ سرعت داخل سیاھی اتاق محو شد و پوزخند رضایت آمیز باکوگو رو بہ ھمراہ اورد
دوبارہ سرش رو روی بالشت برگردوند و بہ صورت کک‌مکی جلوی چشم ھاش زل زد کہ حالا توی خواب عمیقی بود. باکوگو برای بار دوم در طول این مدت، دستش رو دراز کرد و درست با فاصلہ‌ی چند میلی متری از گونہ‌ھای پسرک ثابتش کرد... و بعد بہ آرومی فرود عقابی روی طعمش، بہ خودش اجازہ داد گونہ‌ی گرم و لطیف میدوریا رو لمس کنہ و تا مدتھا بعد از اون، بدون حتی یک حرکت کوچیک، بہ اتفاقای زیادی فکر بکنہ تا وقتی خوابش ببرہ.



______________________________________________

"شیطان مجبورم کرد انجامش بدم" طوریت که هرچی از دورتر بهش نگاه کنی وهم آمیز تر میشه.
نظر کلی تون چیه؟

Comment