A Man Who Knows

            『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                  PART7 :









میدوریا با تمام سختی و جدیت سرنایت آی و سوالات بی ربط و سختگیرانہ‌‌ای کہ میپرسید تونست توی مصاحبہ قبول بشہ و البتہ ھمونطور کہ قولش رو دادہ بود، میریو رو بہ یہ نوشیدنی دعوت کرد ھرچند کہ ھمین دعوت کوچیک منجر بہ مھمونی پر خرج اون دو نفر شد.

میدوریا از کار جدیدش راضی بود. با اینکہ زمان بیشتری رو از خونہ دور بود اما ارتباطش با مردم بیشتر، باعث شدہ بود کم کم بہ میدوریا ایزوکویی تبدیل بشہ کہ قبلا بود. کار کردن کنار آدمای شاد و سرخوشی مثل میریو، روحیہ‌ی سرزندگیش رو بھش برگردوندہ بود و رئیس جدیدش با وجود جدیت، مھربون و کاملا متعھد بہ رسیدن بہ کارمنداش بود.

_میدوریا: لطفا باز ھم تشریف بیارین.

و بعد از احترام بہ یہ زوج جوون و مشایتشون تا دم درب، مشتری جدیدی را کہ تازہ وارد میشد تا میزی کہ ھمین الان تمییز کردہ بود راھنمایی کرد. مرد قد بلند و چھار شونہ بہ طرز شگفت آوری خوشتیپ و خوش پوش بود و موھای دو رنگ سفید و سرخش با تم سیاہ لباسش ھارمونی فوق‌العادہ‌ای ساختہ بود کہ باعث شد میدوریا ناخواستہ و با دھن نیمہ باز بہ مرد خیرہ بشہ تا وقتی نگاہ تیزش رو روی خودش معطوف کنہ. میدوریا از نگاہ نافذ اون مرد بہ اندازہ ای وحشت کرد کہ بدون فکر کردن خودش رو از ترس عقب کشید و بدون گفتن حتی یک کلمہ تا پشت پیشخوان و کنار میریو فرار کرد.

_میریو: سفارش تودوروکی۔سان چی بود؟ ھمون ھمیشگی؟

میدوریا کہ ھنوز بہ مردی کہ ظاھرا اسمش تودوروکی بود نگاہ میکرد، با دستپاچگی آب دھنشرو قورت داد و گفت:

_میدوریا: س...سفارش؟ ن...نپرسیدم...

میریو با تعجب بہ پسر کک مکی نگاہ کرد و ھمونطور کہ بہ کمر میدوریا فشاری اورد و از پیشخوان بیرونش کرد، گفت:

_میریو: پس برو بپرس، بدو بدو. قانون اول اینہ کہ مشتری منتظر نمونہ

با فشار دست میریو، میدوریا که ورق چوبی ظریف منو رو بین انگشت هاش میفشرد از پشت پیشخوان بیرون اومد و بعد از قورت دادن آب دهنش به سمت تودوروکی رفت..

به دلایلی که نمیتونست متوجه بشه، حضور اون مرد براش سنگین بود و احساس میکرد اعضای بدنش زیر نگاه نافذ و دو رنگش ذوب میشن..

دستی به پیشبندش کشید و سعی کرد مثل همیشه لبخند بزنه و وقتی جلوی میز ایستاد، لب هاش همون حالت همیشگی رو داشتن و کک مک های روی گونه هاش به خاطر لبخند کمی اغراق آمیزش کش اومده بودن..

منوی چوبی رو روی میز گذاشت و گفت:

_میدوریا: به کافه نایت خوش اومدید..منو برای شما..اگه سفارش خاصی دارید بهم اطل..

و حرفش توسط دست مرد که دور مچش پیچیده‌ شد ناقص موند..
تودوروکی با تمام توان مچ و ساعد میدوریا رو میفشرد طوری که پوست دستش به سرعت سرخ شد و در همون حین به حالت نیم خیز در اومد و با چشم های دو رنگش طوری به میدوریا زل زد که انگار از ورای گوشت و خونش، میتونه روح متزلزلش رو ببینه..

پسر کک‌مکی و وحشت کردہ سعی کرد مچ سرخ شدش رو از چنگال مرد بیرون بکشہ اما ھر تقلا مساوی بود با تنگ تر شدن حلقہ‌ی انگشت‌ھای تودوروکی.

_میدوریا: ق..قربان... چی..چیکار میکنید...

با کشیدہ شدن مچش، بہ سمت مرد کشیدہ شد تا جایی کہ صورت ھاشون فقط چند اینچ فاصلہ داشتن... تا جایی کہ فقط خودشون بتونن بشنون

_تودوروکی: چطور؟

میدوریا متوجہ نمیشد. سعی کرد کلمات مخفی شدہ‌‌ی پشت این کلمہ رو حدس بزنہ اما ذھنش یاری نمیکرد. اون تا بہ حال این مرد رو ندیدہ بود و حتی نمیتونست منظورش رو از حرکات عجیبش بفھمہ. این فقط باعث میشد ترسش مثل قل قل چشمہ‌ی تازہ بہ سطح زمین رسیدہ، بیشتر از قبل تراوش کنہ

_میدوریا: ق...قربان!؟

از درد صورتش مثل کاغذ آلمینیومی مچالہ شد و صدای آخ کوچیکی مثل یہ خرگوش چموش از گلوش بیرون پرید. درست ھمون موقع بود کہ تودوروکی از گوشہ ی چشم متوجہ میریو شد. با نزدیک شدن پسربلوند، انگشت‌ھای قدرتمندش رو از دور مچ ظریف و شکنندہ‌ی میدوریا باز کرد و بہ رد سرخ دستش روی پوست سفید پسرک نگاھی انداخت.

_میریو: مشکلی ھست قربان؟

میدوریا بلافاصلہ با آزاد شدن دستش تا کنار و پشت میریو عقب رفت و پسربلوند کہ چندی پیش متوجہ مشکلی شدہ بود بہ وضوح ترس رو توی چھرہ‌ی رنگ پریدہ مثل جسد میدوریا دید.

_میریو: میدوریا۔کون، برو بہ آشپزخونہ. کامیناری۔کون کمکت رو میخواست.

و البتہ کہ دروغ میگفت اما ھیچکس متوجھش نشد. میدوریا فرصت رو از دست نداد تا با آخرین سرعتی کہ بی ادبانہ بہ نظر نرسہ پا بہ فرار بذارہ و نگاہ تودوروکی تا وقتی اون پسر بی‌نوا از نظر ناپدید بشہ مثل طنابی بھش متصل بود انگار کہ با خیرہ شدن میتونست مانع فرارش بشہ

_میریو: سفارشتون رو انتخاب کردین قربان؟

تودوروکی با حالتی که انگار نه انگار هیچ اتفاقی افتاده نگاه خنثی ای به میریو کرد و گفت:

_تودوروکی: قهوه..بدون شیر و شکر..میخوام کمی مزه سوخته بده.

میریو سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد و بعد از یادداشت کردم جزئیات سفارش، درحالیکه سعی میکرد قدم هاش رو معمولی نگه داره از میز دور شد تا تودوروکی ای رو تنها بزاره که به دستی که با اون مچ میدوریا رو گرفته بود خیره شده بود..

میریو بعد از چسبوندن برگه سفارش به میله سفارش ها نزدیک دستگاه بزرگ قهوه‌ ساز، یه بطری لیموناد خنک از یخچال بزرگ و گرد وسط پیشخوان برداشت و بدون جلب توجه تا اتاق مخصوص خدمه رفت..جایی که میدوریا مچ دستش رو گرفته بود و به نقطه ای نامعلوم خیره شده بود و به محض اینکه میریو رو دید از جا پرید و سعی کرد لبخند بزنه..
میریو با این واکنش بیش از پیش متعجب شد و حین اینکه بطری لیموناد رو به طرفش دراز میکرد گفت:

_میریو: حالت خوبه میدوریا؟..اونجا چه خبر بود؟!

دست چپ میدوریا که برای گرفتن بطری دراز شده بود بین راه خشکید و با وحشت به میریو زل زد و طوری که انگار زندگیش به این موضوع بستگی داره تند تند شروع به توضیح دادن کرد..

_میدوریا: ب باور کن چیزی نشد سنپای..قسم میخورم کاری نکردم..من فقط..یعنی اون..اون یهو..من...ببخشید..م..

میریو که کمی از هول شدن میدوریا خنده اش گرفته بود جلو رفت و با فشاری به شونه اش مجبورش کرد روی صندلی بشینه و این بار به زور بطری رو به دستش داد و مجبورش کرد چند قلوپ بخوره تا کمی حالش جا بیاد.

_میریو: جیزز میدوریا..حتی اگه چیزی نباشه هم خودت اونقدر وحشت زده ای که آدم باورش نمیشه.. من خودم از اونجا همه چیو دیدم و واقعا عجیبه.. تودوروکی-سان خیلی محترمه و معمولا سرش تو کار خودشه..اولین باره همچین رفتاری رو ازش می بینم..

میدوریا بہ مچ دستش نگاہ کرد و با فکر بہ اینکہ رفتار خودش بودہ کہ مشکل داشتہ گفت:

_میدوریا: حتما من اشتباھی کردم...

و گمان کرد کہ دلیل دیگہ‌ای نمیتونہ داشتہ باشہ. میدوریا بہ درخواست میریو توی بخش داخلی مشغول کار شد تا تودوروکی بعد از مدت طولانی نشستن روی صندلی و خیرہ شدن بہ درب آشپزخونہ از کافہ بیرون برہ

_کامیناری: خداحافظ ھمگی!!

ساعات آخر شب، کافہ خلوت تر از ھر وقت دیگہ میشد و حالا کہ کرکرہ‌ھا کشیدہ شدہ بود، ھیچ انسانی بجز خدمہ بہ چشم نمیخوردن کہ البتہ اون ھا ھم یکی یکی آمادہ‌ی رفتن میشدن.

_میریو: خب میدوریا، فھمیدی کہ؟ امشب اولین نوبتتہ کہ تمیز و مرتب کنی ھمہ جا رو پس... مراقب باش. آخر ھم مطمئن بشو کہ در رو قفل میکنی.

میدوریا کارھایی کہ بھش سپردہ شدہ بود رو توی ذھنش مرور کرد و با فشردن دستہ کلید توی مشتش، لبخند زد و گفت:

_میدوریا: چشم سنپای.

تمیز کردن کافہ و آمادہ کردنش برای روز بعد، آسون تر از چیزی بود کہ تصورش رو میکرد. شاید دلیل این سھولت، فقط و فقط کار سختی بود کہ قبلا داشت و ازش متنفر بود.
با گذشت ساعتی از نیمہ شب، وقتی مطمئن شد تمام کارھاش رو انجام دادہ از درب پشتی بیرون رفت و باز مطمئن شد کہ درب رو بہ طور کامل قفل کنہ تا ھرچہ سریعتر بہ سمت مترو برہ. ھمین حالا ھم شھر توی سکوت خفگان آوری فرو رفتہ بود و میدوریا ناخواستہ میترسید. پس قدم‌ھاش رو تند کرد و تمام تلاشش بہ این بود کہ از خیابون اصلی دور نشتہ تا بہ مترو برسہ و در تمام مدت، احساس میکرد زیر نظرہ و توسط کسی تعقیب میشہ.

قبل از عبور از عرض خیابون نگاهی به ساعتش کرد و فهمید که وقت زیادی براش نمونده و اگه عجله نکنه از مترو جا می مونه..با این فکر به قدم هاش سرعت بخشید و از خیابونی شلوغی رد شد که راهش رو دور میکرد اما با وجود حس بد و منفی ای که داشت ترجیح میداد فعلا قید میان بر رو بزنه تا امن تر باشه..
کلید کافه رو محکم بین دستش نگه داشته بود و زیپ هودی سبزش رو کمی بالاتر کشید..هوای اواخر نوامبر حسابی سرد بود و حالا که میدوریا بهش فکر میکرد، چیزی بیش از یک ماه بود که با باکوگو زندگی میکرد و خیلی شاد تر از قبل بود...خنده ای که سالها فراموشش کرده بود حالا تمام روز روی صورتش بود و درآمد بهتری داشت..
وقت هایی رو به یاد می آورد که بعد از یه روز وحشتناک توی انبار که به هزاران روش مورد استفاده قرار می گرفت به خونه می رفت و اونجا توی تاریکی می نشست تا به زخم های ناشی از کتک خوردنش نگاه کنه و با گرسنگی، بدون اینکه زخما رو ببنده به خواب میرفت تا یه روز مشقت بار دیگه رو شروع کنه

ولی حالا..
ساعات خوبی رو توی کافه میگذروند..دوست های جدیدی پیدا کرده بود و معاشرت با بقیه آدما روحیه اش رو برگردونده بود و بعد وقتی می رسید خونه، باکوگو همیشه چیزی برای خوردن آماده کرده بود و جاسپر و لیام که مشغول دعوا کردن بودن رو می دید..چراغ های خونه روشن بودن...همیشه چیزای خوشمزه ای داشتن و دیگه زخمی روی بدنش نبود..
دیگه یه روح خسته و زخمی نداشت
و حتی به این فکر میکرد که دوباره تمرینات بدنیش رو شروع کنه تا آزمون ورودی اداره پلیس رو بده..
همه چیز از یه کابوس تبدیل شده بود به رویایی قشنگ و همه اش فقط به خاطر حضور باکوگو بود.. میدوریا نمیدونست چطوری ممکنه ولی عمیقا میدونست همه اش به خاطر اونه و هرچقدرم که ازش تشکر میکرد بازم حس میکرد نمیتونه هیچ جوره جبران کنه..
هر طور حساب میکرد
باکوگو ناجی زندگیش بود...

افکار قدر دانی و قشنگش توسط درد دستش از بین رفتن و چیزی که بعدش فهمید این بود که یه دست دور ساعدش پیچیده شد و توی یه کوچه تاریک کشیدش و حتی فرصت نکرد فریاد بزنه چون دست دیگه مهاجم خیلی سریع روی دهنش قرار گرفت و با پاهاش بدن میدوریا رو قفل کرد تا با تقلا هاش نتونه فرار کنه

توی گلو فریاد کشید تا شاید کسی بشنوہ، تا شاید کسی کمک کنہ اما دریغ از حتی یہ بچہ. ھیچ چیزی براش مھم نبود، فقط کلید کافہ رو با تمام توانش چسبیدہ بود و معلوم بود قصد ندارہ بعد از مردن ھم رھاش کنہ. اون نمیخواست رئیس و دوستای جدیدش با چشم بدی نگاھش کنن.

_تودوروکی: آروم بگیر، نمیخوام بھت صدمہ بزنم

ناگھان با کنار رفتن پردہ‌ی سایہ ھا صورت تودوروکی پدیدار شد کہ نگاہ سرد و جدی و تیزش انگار میتونست حتی فولاد رو بہ دو قسمت تقسیم بکنہ.

_تودوروکی: میخوام دستم رو از روی دھنت بردارم. داد نزن. فھمیدی؟

میدوریا با چشم‌ھایی کہ مرواریدھای اشک گوشہ‌ھاشون بہ دید میومد سری بہ نشونہ‌ی فھمیدن تکون داد و بعد با کنار رفتن آھستہ‌ی دست تودوروکی تونست نفس راحتی بکشہ اما این باعث کم شدن ترسش نمیشد. با صدایی کہ مثل برگ توی طوفان شدید میلرزید گفت:

_میدوریا: ا..ز..از من چی میخوای!؟

نگاہ و چشم‌‌ھای دو رنگ تودوروکی کہ درحال بررسی تن پسرک بود روی چشم‌ھای وحشت زدش خیرہ شد و گفت:

_تودوروکی: باید با من بیای

و این حرف کافی بود تا میدوریا بہ قالبی تراشیدہ شدہ از یخ تبدیل بشہ؛ سرد و بی‌روح. دستش رو بہ سینہ‌ی تودوروکی نشوند و سعی کرد عقب بروندش اما اون مرد بیش از حد قوی بود... یا شاید این خودش بود کہ از ترس، توانش رو از دست دادہ بود

_میدوریا: ولم کن... خواھش میکنم بذار برم... بذار برم...

صداش کم کم بیش از پیش لرزید و قبل از اینکہ بفھمہ با تصویر چیساکی جلوی چشم‌ھاش بہ گریہ افتادہ بود اما تودوروکی آروم بود درست مثل دریای آبی ساحل شنی

_تودوروکی: گفتم آروم باش. باھات کاری ندارم بچہ. میخوام کمکت کنم.

باور این حرف برای میدوریا کمی سخت بود..حتی اگر میخواست با رفتار تودوروکی ممکن نبود بتونه بپذیره این کسی که عجیب نگاهش می‌کنه و کاراش ترسناکن قصد داره کمکش کنه..ضمن اینکه..
به کمک نیاز داشت؟؟؟

_میدوریا:م..من..من کمک نمیخوام.. لطفاً بزار برم..خواهش میکنم..

تودوروکی چشم های بی حسش رو روی هم فشرد و بدون اینکه متوجه باشع، همون دست میدوریا که توی کافه گرفته بود رو به چنگ گرفت و فشرد..انگار که حرف هاش اینطوری روی میدوریا بیشتر تاثیر بذارن..

_تودوروکی: اگه الان به حرفم گوش نکنی بعدا بدجوری پشیمون میشی..وقتی بهت میگم میخوام بهت کمک کنم یعنی بدجوری بهش نیاز داری.. همین الانش هم شاید دیر شده باشه پس بهم گوش کن خب؟!

میدوریا حتی یه کلمه از حرف های مرد رو نفهمیده بود و بیشتر از قبل وحشت کرد و سعی کرد دستش که حالا به درد اومده بود رو از تودوروکی دور کنه ولی اون اجازه نمیداد..

_میدوریا: من به کمک هیچ کس نیاز ندارم..بزار برم..

و وقتی دهنش رو باز کرد تا داد بزنه، تودوروکی پیش دستی کرد و دهنش رو پوشوند تا کسی متوجه نشه توی این کوچه تاریک که بوی آشغال میداد و از پیچ انتهاییش نور قرمز خفیفی روی آسفات خیس پخش میشد چه خبره...
شاید در پشتی یه بار بود؟! و اگه میدوریا خوش شانس می بود وقتی برای بیرون گذاشتن آشغال ها بیان کمکش کنن؟!

اما ھمچین اتفاقی نیفتاد. این فقط یہ امید واھی بود. تودوروکی صورتش رو بہ اندازہ‌ای بہ پسرک نزدیک کرد تا بتونہ نفس‌‌ھای داغش رو روی پوستش حس کنہ

_تودوروکی: اگہ میخوای زندہ بمونی باید بھم اعتماد کنی و باھام بیای

میدوریا با تکون دادن وحشیانہ‌ی سرش بہ چپ و راست، تونست کمی دھنش رو از زیر دست تودوروکی بیرون بکشہ اما تلاشی برای فریاد نکرد چون احساس میکرد کارش بی‌معنیہ. دندون‌ھاش رو بہ گوشت دست مرد فرو کرد و اونقدر بہ گوشتش فشرد کہ حرکت رگ و ریز استخون و غضروف‌ھا رو زیر دندوناش حس میکرد... و البتہ مزہ ی خون.
تودوروکی بدون فریاد و فقط با صدای نالہ مانندی سعی کرد دستش رو دور کنہ و ھمون تلاش کافی بود تا گاردش پایین بیاد و میدوریا با ضربہ‌ی محکمی بہ جایی بین سینہ و شکم، عقب بروندش.
تعلل نکرد تا بہ خروجی کوچہ بدوئہ و از پشت سر میتونست صدای ناسزاھای تودوروکی و قدم‌ھای سریعش رو بشنوہ کہ نشون میداد برای گرفتنش خیلی مصرہ. ترس و وحشت باعث شدہ بود بہ دویدنش سرعت ببخشہ و وقتی وارد متروی نہ چندان خلوت شد، تودوروکی ھنوز با تمام سرعت تعقیبش میکرد.
چشم‌ھای سبزش دنبال راھی برای فرار بود... ھر راھی...
قطار شینکانسن آمادہ‌ی حرکت بود. خودش رو با تمام توان بہ داخل قطار پرت کرد و باعث جیغ دختری شد کہ کنار درب نشستہ بود. اما تا بستہ شدن درب و بہ راہ افتادن قطار زمان مناسبی باقی موندہ بود کہ تودوروکی بی‌شک میتونست بھش برسہ.

_تودوروکی: برگرد اینجا!!

تنہ زنان از بین اندک جمعیت داخل قطار گذشت و وارد کوپہ‌ی دیگہ شد. درست وقتی از دو کوپہ گذشت قطار آمادہ حرکت شد و اون لحظہ‌ی طلائی متعلق بہ میدوریا بود تا از دربی کہ درحال بستہ شدن بیرون بپرہ.
وقتی روی زمین صاف لیز خورد، صدای کوبیدہ شدن چیزی رو از پشت سرش حس کرد. تودوروکی ھم موفق شدہ بود بیرون بپرہ؟
وقتی با ترس از روی شونہ بہ عقب نگاہ کرد، مرد رو پشت درب سفید و نیمہ شیشہ‌ای قطار دید کہ مشت خونیش رو بھش میکوبید و از خشم دندون قروچہ میکرد. نقشش جواب دادہ بود و این باعث خوشحالی بود.
زانوھاش جون گرفتن تا بہ سرعت از مترو خارج بشہ اما چند قدم برنداشتہ بود کہ صدای تودوروکی توی گوشش طنین انداخت

_تودوروکی: تو تسخیر شدی احمق!! بذار کمکت کنم! بذار قبل از اینکہ روحت توسط شیطان دزدیدہ بشہ بھت کمک کنم!!

خشکش زد. چی میشنید؟ نمیفھمید. ذھنش توی غبار بہ دام افتادہ بود. بہ تودوروکی کہ حالا رگہ‌ای از نگرانی توی صورت خشمگینش دیدہ میشد نگاہ کرد تا وقتی قطار توی تونل حرکت کنہ و محو بشہ... حتی با رفتن اون مرد ھم نتونست حرکتی بکنہ چون تک تک ذرات وجودش سعی داشت چیزھایی کہ شنیدہ بود رو درک کنہ...





______________________________________________

درباره اسم فن فیک یه توضیح بهتون بدم.

تو سال 1981 توی آمریکا یه فرد به اسم "آرنی جانسون" که توی یه مرکز حیوانات زندگی و کار میکرد، صاحب خونه شو به شکل فجیعی و با وحشیانه ترین حالت ممکن کشت و با صورت و دست های خون آلود توی خیابون راه افتاد.
اون ادعا کرد که هیچ کنترلی روی خودش نداشته و توسط نیرو های شیطانی کنترل میشده و شیطان تسخیرش کرده بود.
این پرونده تبدیل شد به اولین کیس توی تاریخ ایالات متحده آمریکا که رد پای شیطان و امور ماورائی توش مشاهده میشد.
توی یه مصاحبه اون دقیقا این جمله رو به زبون آورد :

"The devil made me do it"
" شیطان مجبورم کرد انجامش بدم "

آرنی با کمک دوتا جن گیر تونست از اعدام نجات پیدا کنه و به بیست سال حبس محکوم شد.

اسم فن فیک از جمله آرنی برداشت شده :)

Comment