A Burnt Hand

           『𝑻𝑯𝑬 𝑫𝑬𝑽𝑰𝑳 𝑴𝑨𝑫𝑬 𝑴𝑬 𝑫𝑶 𝑰𝑻』 𖤍
                   ⊱ شیطان مجبورم کرد انجامش بدم ⊰
                                 PART9 :



   

با گذشت روزھا جاسپر نہ تنھا بھتر نشد بلکہ اوضاعش وخیم‌تر ھم شد. حتی بہ ندرت چیزی میخورد و اگہ میدوریا غذا رو با آب و سرنگ بہ حلقش نمیریخت شاید خیلی وقت پیش جونش رو از دست میداد... اما میدوریا مصر بود تا بہ این دنیا وصلش کنہ... اون میخواست نجاتش بدہ... اما...
گاھی دنیاست کہ بی‌رحم میشہ. گاھی دو نفر رو از ھم جدا میکنہ. گاھی نمیخواد آدما بہ ھم برسن... و بہ ھم نمیرسن، بہ ھمین سادگی. دنیا سنگدل تر از چیزی بود کہ چشم دیدن خوشی یہ پسر جوون رو داشتہ باشہ...
وقتی چیزی حدود نیمہ شب، میدوریا توی اتاقش مشغول مطالعہ بود، ناگھان صدای افتادن چیزی سکوت خونہ رو در ھم شکست. تصویری از جلوی چشم‌ھای میدوریا عبور کرد؛ تصویر چیزی کہ شاید اگہ از اتاق بیرون میرفت میدید اما با اینحال گذاشت فقط یک آن بھش فکر کنہ تا بعد کنار ذھنش آروم بگیرہ... تا بتونہ امیدوار باشہ... ھرچند امید ھمیشہ چیزی نیست کہ قرارہ واقعیت رو تغییر بدہ... گاھی این واقعیتہ کہ امید رو تغییر میدہ و بہ پوچی میکشونہ...
با کنار زدن درب، چشم‌‌ھای نگرانش روی تودہ پر سفیدی افتاد کہ پایین میلہ‌ی مخصوص جاسپر افتادہ بود. تونست باکوگو رو تشخیص بدہ کہ ھمزمان با اون از آشپزخونہ بیرون اومدہ بود اما ھیچکدوم با دیدن صحنہ‌ی مقابلشون جرئت تکون خوردن نداشتن... حتی لیام کہ کنار میدوریا ایستادہ و پشت پاھاش پنھان شدہ بود برای گرفتن جاسپری کہ ھمیشہ دنبالش میکرد تلاشی نکرد...

میدوریا میدونست باید بدنشو تکون بده تا زنده بودنش رو چک کنه ولی انگار یه بخشی در درونش خیلی خوب می دونست دیگه خیلی برای نجات دادن پرنده کوچیکی که به زندگی شون شادی بخشیده بود دیره...

ولی اون باید بهش می رسید!
پس یه قدم برداشت
و با خودش فکر کرد چی شد که جاسپر وارد زندگیش شد و بهش شادی داد..تمام تکرار کردن حرف های بد و خوب..وقتایی که فوش های فیلما یا یه تیکه از آهنگو با صداش تکرار میکرد..وقتایی که ادای میدوریا رو در می آورد یا صدای میو میو های تهدید آمیز لیام رو ماهرانه تقلید میکرد..
وقتایی که روی موهای میدوریا می نشست و دیگه بلند نمیشد یا موقع هایی که باکوگو رو اونقدر نوک میزد تا بهش فندق بده...

یه قدم دیگه
و احساس شوم بلاخره پیداش شد..
این فکر که به هر چیزی که دست میزنه تباه میشه...و یه جسم که دیگه جونی نداره..
درست مثل همون گربه که باعث مرگش شده بود..

یه قدم دیگه و..
چرا هرجایی که میرفت.. هرکاری که میکرد فقط تباهی و نابودی دنبالش می اومد؟!
چرا کنارش هیچی درست پیش نمی رفت؟!

یه قدم دیگه
و حالا بالای بدن جاسپر ایستاده بود..
پرهای سفید و نرمش که رگه های نارنجی داشتن مثل همیشه نرم و زیبا بودن ولی دیگه چشم هاش نوری نداشتن...
واقعا مرده بود..

روی زانو هاش نشست و بدن مرده پرنده رو بین دست هاش گرفت و طوری که انگار تازه متوجه واقعیت مرگ جاسپر شده باشه، به سمت باکوگو چرخید و با چشم هایی پر از اشک گفت:

_میدوریا: ک.. کاچان..جا..جاسپر...مرد..مرده...

دھن باکوگو نیمہ باز بود...
انگار نمیتونست حرف‌ھای پسرک کک‌مکی رو بشنوہ...
نمیدونست چرا اما لرزیدن و افتادن و شکستن چیزی رو درونش احساس کردہ بود و مھم تر از اون... احساس عذاب وجدانی کہ مثل پتوی سنگینی روی شونہ‌ھاش افتادہ بود و کمرش رو خم کردہ بود...

پرندہ‌ای کہ بھش وابستہ شدہ بود و نمیتونست دور از باکوگو بمونہ، حالا رفتہ بود...
قدم‌ھای لرزون باکوگو بہ سمت جاسپری کہ توی آغوش میدوریا بود و دیگہ صدایی از خودش در نمیورد تا بخندونتشون...
کنار میدوریا روی زانوھاش فرود اومد و بہ چشم‌ھای درشت جاسپر نگاہ کرد... اون چشم‌ھا ھمیشہ میدرخشیدن و زیبا بودن اما حالا... با کشیدہ شدن رطوبتشون کدر و مچالہ شدہ بودن... این اون جاسپری بود کہ بھشون شادی بخشیدہ بود...
پردہ‌ی اشک‌ھای میدوریا کورش کردہ بود. نمیتونست باکوگو یا جاسپر رو ببینہ اما با اینحال... گرمایی رو احساس کرد کہ دور کتفش پیچید و چند لحظہ بعد، تنش توی آغوش گرم و سوزان باکوگو بود کہ حالا خیلی نامحسوس میلرزید...
مرگ مادرش رو بہ خاطر اورد. اون موقع ھیچکس نبود کہ کنارش باشہ. ھیچکس نبود کہ با گرمای آغوشش اون رو از چاہ دردی کہ توش افتادہ بود بیرون بکشہ و نجاتش بدہ... اون تنھا بود... اما حالا پسربلوندی اینجا بود کہ انگار سعی داشت بھش آرامش بدہ...
پس بہ خودش اجازہ داد حتی بغضی کہ برای مادرش تبدیل بہ گریہ نشدہ بود، روی گونہ ھاش جاری بشہ و فریادھای دردآوری رو ھمزمان با پناہ بردن بہ آغوش باکوگو و فشردن سرش بہ سینہ‌ی پسرک، سر بدہ...

انگار تمام درد و رنجی که این سالها کشیده بود، یه جا جمع شده بودن و منتظر بودن تا به یه بهانه بیرون ریخته بشن..

میدوریا گریه میکرد...با تمام وجود میتونست درد رو حس کنه و این فقط رنج ناشی از مرگ جاسپر نبود..
این عذاب اون همه سال تنهایی بود..
مدتهای زیادی که جسمش مورد تعرض قرار میگرفت..
آدمایی که چون تنها و بی کس بود بهش زور میگفتن..
خاکسپاری مادرش که غریبانه بهش گذشت..
اون همه وقت فقر و بی پولی..سگ دو زدن و هیچی نداشتن..
پذیرفته نشدن توی آزمون پلیس..
رها کردن ارزو هاش..
سنگینی حرف ها و حضور تودوروکی توی زندگیش..
و حتی چیز هایی که درست به یاد نمی آورد..
همه شون رو شونه هاش سنگینی میکردن و اون سعی داشت با چنگ زدن به شونه های باکوگو و اشک ریختن خودشو آروم کنه..

باکوگو درحالی کہ ھنوز چیزھای زیادی از احساسات نامفھومی کہ بھش حجوم بردہ بودن، ذھنش رو پشت غبار دفن کردہ بودن، بہ میدوریا اجازہ داد تا جایی گریہ کنہ کہ آروم بگیرہ. و وقتی آروم گرفت، مدت کوتاھی طول کشید تا بہ خودش اجازہ بدہ قوانینش رو زیر پا بذارہ.

_باکوگو: بلندشو...

ھمونطور کہ بلند میشد، بہ میدوریا کمک کرد ھمراہ جاسپر توی آغوشش روی پاھاش بایستہ اما پسربلوند اون بدن لرزون رو از خودش جدا نکرد، انگار کہ کافی بوص دست‌ھاش رو جدا کنہ تا میدوریا فرو بریزہ.
میدوریا با چشم‌ھای سرخ و پف کردہ بہ باکوگو نگاہ کرد و با صدای گرفتہ گفت:

_میدوریا: کجا... کجا میریم؟

باکوگو کمکش کرد بہ سمت در برہ و کفش‌ھاش رو خودش بہ پای پسر کک مکی کرد و با صدای آرومی کہ سابقہ نداشت گفت:

_باکوگو: قبرستون... باید... خاکش کنیم... این کار درستیہ، نیست؟

شاید اینطوری تو هم آرومتر بشی..ها؟!

میدوریا حرفی نزد و درحالیکه سعی میکرد دوباره گریه نکنه سرشو تکون داد و تو فاصله ای که منتظر بود تا باکوگو برای هردو شون لباس گرم بیاره، به صورت خشک جاسپر خیره شد و دوباره بغض راه گلوش رو گرفت...

باکوگو خیلی سریع با سویشرت همیشگی میدوریا و یه جعبه کفش برگشت و دستش رو دراز کرد تا جاسپر رو بگیره و وقتی تردیدش رو دید گفت:

_باکوگو: میخوای تا اونجا تو دستت نگه داری؟!..بزار تو جعبه..اینطور کمتر چشمت بهش میفته.

میدوریا لحظه ای مکث کرد اما بعد جاسپر رو به باکوگو داد تا توی جعبه بزاره و سویشرت رو گرفت و سریع پوشید تا جعبه رو پس بگیره..
باکوگو که به طرز اعجاب آوری آروم شده بود، در رو پشت سرشون بست و با فشاری به شونه میدوریا که دوباره اشک هاش جاری شده بودن مجبورش کرد جلو بره تا از پله ها پایین برن..

ھوا بہ طرز وحشتناکی سرد بود... یعنی باید سرد میبود اما با وجود باکوگو کنارش، میدوریا احساس گرمای عجیبی میکرد. گرمایی کہ انگار باکوگو منبع اون بود و شاید حضورش بود کہ میدوریا رو دلگرم میکرد. نمیدونست.
راہ زیادی تا قبرستون طی کردن، راھی کہ توی سکوت نیمہ شب خلوت و تاریک گذشت و ھیچکس مزاحمشون نشد.
وقتی بہ قبرستون رسیدن، حتی حیوانات ھم بہ خواب رفتہ بودن و فقط دو پسر کنار ھم اونجا قدم برمیداشتن تا زیر درخت چناری برسن کہ سمت دیگہ‌ی محوطہ کاشتہ شدہ بود و از بقیہ بلندتر بود.
میدوریا مدت طولانی زیر درخت ایستاد و جعبہ رو بہ خودش فشرد انگار کہ فکر میکرد ممکنہ جاسپر ھر لحظہ ازش بیرون بیاد...
اما باکوگو خوب میدونست کہ قرار نیست ھمچین اتفاقی بیفتہ. با اینحال بھش اجازہ داد توی سکوت با واقعیت کنار بیاد و بعد بہ آرومی جلوی پسرک ایستاد و وقتی خواست جعبہ رو بگیرہ تا جاسپر رو دفن کنہ، در عوض، نگاہ خستہ‌ی اون رو دریافت کرد.

_باکوگو: من این کارو میکنم

میدوریا جعبہ رو بین انگشتاش فشرد و بعد از مکث کوتاھی گفت:

_میدوریا: میخوام... خودم انجامش بدم...

باکوگو بہ چشم‌ھای میدوریا زل زد و بہ بخار نفس‌ھاشون خیرہ شد. در نھایت کنار رفت و راہ رو برای میدوریا باز کرد تا جلو برہ و پای درخت بشینہ.

دفعه دومی بود که این کارو میکرد...
دفعه دومی بود که یه حیوون بی نوا فقط چون اون بی عرضه بود از دستش می‌رفت و با خودش فکر میکرد یعنی یه بار دیگه هم مجبور میشه این کارو بکنه؟!

فکر نمیکرد بتونه از پسش بر بیاد!
در هر صورت وقتی روی خاک سرد زانو زد و شروع کرد به کنار زدن خاک با دست هاش، هیچ چی جز لحظات شیرینش با جاسپر توی ذهنش نبود..
تمام اون روز هایی که کنار هم بودن و شیرین زبونیش فضا رو روشن میکرد جلوی چشمش بودن و کمکی به بهتر شدن حالش نمیکردن..

با دست باند پیچی شده اش گاهی اشک هاشو پاک میکرد تا جلوی دیدش رو نگیرن و در سایر مواقع قطرات درشت اشکش روی خاک سقوط میکردن تا اونو بیش از پیش سرد کنن..

وقتی به اندازه ای زمین رو کند که حس کرد باید کافی باشه، در جعبه رو باز کرد و با چشم های اشک الود به جسم جاسپر خیره شد..

باد خفیفی که می وزید بین پر هاش می چرخید و طوری نشون میداد که انگار تکون میخوره اما هم میدوریا و هم باکوگو که سر پا ایستاده و دست هاشو توی جیبش فرو کرده بود و با اخم به حرکت دست های میدوریا خیره شده بود میدونستن که واقعی نیست و این تصویر قلب شون رو به درد آورد..

باکوگو سعی میکرد با اخمش سیل احساساتی که بهش هجوم آوردن رو پس بزنه تا شاید توی این موقعیت مرهم پسری باشه که روی زمین زانو زده بود..
هرگز هیچکدوم فکر نمیکردن روزی از دست دادن جاسپر انقدر براشون سنگین باشه..همون طور که هیچ وقت تصور نمیکردن یه پرنده تا این حد عزیز باشه..

میدوریا جاسپر رو لابه‌لای پارچه ای پیچید تا سگ های ولگرد با کندن خاک جسدش رو درنیارن و بعد همون طور که اشک هاش دوباره به راه افتاده بودن، شروع کرد به پس ریختن خاک سر جاش و دفن کردن پرنده...

مشت پشت مشت....
خاک پشت خاک...
وقتی جنازہ‌ی پرندہ پشت لایہ‌ھای خاک سرد مخفی شد، میدوریا مدت خیلی طولانی ھمونجا نشست.حتی رطوبت خاک باعث نم برداشتن زانوی شلوارش شدہ بود با اینحال نمیتونست بلند بشہ.
نمیتونست تا وقتی دست‌ھای باکوگو زیر بغلش رو گرفتن و بلندش کردن.

_باکوگو: بیا برگردیم. وقتی یکی میمیرہ، بھترہ فراموشش کنی. اینجوری میتونی خودت رو نجات بدی. رھاش کن... عذاب دادن خودت کمکی نمیکنہ. برش نمیگردونہ.

میدوریا ھق ھق کنان برگشت و باکوگو رو بہ آغوش کشید و این کار باعث شوک پسربلوند شد

_میدوریا: نمیخوام... نمیخوام... خستہ شدم... نمیخوام دوبارہ کسی رو از دست بدم و مجبور بشم خاکش کنم... تنھام نذار کاچان... تو دیگہ نہ... قول بدہ...

باکوگو با دھن نیمہ باز نگاھش کرد و بعد با فشردن دست‌ھاش، میدوریا رو از آغوشش بیرون کشید. میدوریا از جدا شدن ناگھانی پسرک جا خورد. ناخودآگاہ با صورت خشک شدہ بہ باکوگو نگاہ کرد کہ چرخید و روش رو ازش گرفت

_باکوگو: ما ھیچ صنمی با ھم نداریم. فقط یہ قرارداد بہ ھم پیوندمون زدہ و بعدش... من میرم

شنیدن ناگهانی این حرف برای میدوریا کمی سنگین بود اونم درست وقتی جاسپر رو از دست داده بود!
اونقدر متعجب شد که حتی اشک هاش رو که روی گونه هاش سرد میشدن رو کنار نزد و فقط با چشم هایی که دو دو میزدن به شونه های پهن پسر بلوندی خیره شد که بهش پشت کرده بود..

_میدوریا: کا..چاان..م..من..هرکار بگی میکنم..میخوای.. قرارداد رو عوض کنیم؟!..همه..همه حقوقمو میدم بهت.. فقط نرو..تو تنهام نذار..خواهش می‌کنم

باکوگو حرفی نزد و حتی نیم نگاهی هم به میدوریا نکرد فقط تچی کرد که صداش توی سکوت قبرستون به وضوح شنیده میشد..
صدای غار غار دسته کلاغی بلند شد و بعد هم پرواز کنان از بالای سرشون رد شدن..
ابر های سیاه از جلوی ماه رد میشدن و زمین روشن و تاریک میشد..
تنها چراغی که به محیط نور می پاشید توی دوردست خاموش روشن میشد و به فضا دلهره میاد..

_باکوگو: زود باش راه بیفت.. باید برگردیم خونه ات..از اینجا خوشم نمیاد..

بعد از این حرف بی توجه به میدوریایی که سر جاش خشکش زده بود به سمت خروجی قبرستون را افتاد و پشت سرش رو نگاه هم نکرد...

نمیدونست چرا ولی غم بزرگی رو احساس میکرد...
وقتی باکوگو ازش دور شدہ بود با قدم‌ھای سلانہ سلانہ سعی کرد فاصلشون رو کم کنہ اما وقتی چشمش بہ درخشش چیزی زیر نور مھتاب افتاد، ایستاد.
کنار سنگ قبر نسبتا بزرگی زنجیری از نقرہ دید کہ پلاک صلیبی روش درشت و بہ شدت زیبا بود.
خم شد تا برش دارہ و بتونہ بعدا جایی اطلاعیہ‌ای بزنہ تا صاحبش رو پیدا کنہ اما بہ محض اینکہ پوست دست سالمش صلیب رو لمس کرد، احساس سوزش وحشتناکی بہ پوست و گوشتش نفوذ کرد و بوی گوشت سوختہ راھش رو بہ بینیش پیدا کرد

_میدوریا: ااااااااههههههههههههههه

میدوریا با وحشت از جاش پرید و درحالی کہ صلیب رو رھا کرد تا روی زمین بیفتہ، فریاد بلندش توی قبرستون منعکس شد و دستہ کلاغی کہ تازہ آروم گرفتہ بودن ھمراہ دستہ‌ای بزرگتر بہ آسمون پرواز کردن و مثل تودہ ابر سیاھی بالای سرش بہ پرواز در اومدن.

_باکوگو: دکو!!

باکوگو با دیدن کلاغ‌ھایی کہ پرواز کنان بہ سمت پسر کک مکی ھجوم میبردن، دوید و با بہ آغوش کشیدنش، خودش سپر اون کرد و رو بہ کلاغ ھا غرید:

_باکوگو: برین گمشیییییینننننن

پرنده ها مثل دسته زنبور هایی که به کندو شون تعرض شده و خشمگین شده باشن، دور شون می چرخیدن و به هر نقطه ای از بدن میدوریا نوک میزدن..
صدای غار غار و پر زدن وحشیانه شون دور دو پسر اونقدر بلند بود که شبیه به یه آشوب واقعی به نظر می رسید که هیچ جوره نمیشد کنترلش کرد..
بعد از گذشت چند دقیقه دسته کلاغ ها کم کم دور شدن و میدوریا که تمام این مدت بین بازو های باکوگو بود و دست سوخته اش رو نگه داشته بود، بلاخره بیرون اومد و با دیدن صحنه مقابلش دهنش باز موند..
ده ها کلاغ درحالیکه گردن شون شکسته و پر های بال هاشون کنده شده بود اطراف شون روی زمین افتاده بودن و صدای شوم غار غار شون هنوز توی گوش میدوریا می چرخید..

باکوگو وقتی از دور شدن کلاغ ها مطمئن شد مقداری از میدوریا فاصله گرفته و با تکونی به بازو هاش توجهش رو جلب کرد..

_باکوگو: حالت خوبه دکو؟!جاییت رو زخمی کردن؟!

میدوریا چیزی نگفت چون حواسش به بوی گوشت سوخته، و طرح صلیب که به طرز وحشتناکی کف دستش رو سوزونده بود خیره شده بود..
باکوگو رد نگاه میدوریا رو دنبال کرد و وقتی به کف دستش رسید، با دیدن گوشت سوخته که شکل یه صلیب سوراخ شده بود صورتش در هم رفت و خیلی تلاش کرد تا خود داریش رو به کار بست!

_باکوگو: بہ چی دست زدی؟ چیز داغ بود؟
_میدوریا: ن..نمیدونم...من...من فقط...

باکوگو حرف پسر رو قطع کرد و با فشردنش بہ خودش گفت:

_باکوگو: چیزی نیست... بیا برگردیم خونہ... تا زخمت رو پانسمان کنم. بیا.

و ھمونطور کہ از بین لاشہ و خون کلاغ ھا عبور میکردن باکوگو سعی میکرد با جلب کردن توجہ پسر، بھش اجازہ ندہ خیلی بہ لاشہ ھا نگاہ کنہ.
اما میدوریا بہ خون جاری روی زمین بہ خوبی نگاہ میکرد. تمام فکرش این بود کہ وقتی جاسپر رو دفن کردن، خون ریختن... و این اصلا براش قابل تحمل نبود و میدونست اتفاق شومی قرارہ بیفتہ.
با رسیدن بہ خونہ، باکوگو بدون کلامی دست پسرک رو پانسمان کرد درحالی کہ لیام از لای درب اتاق زیر نظرشون داشت و بہ ھیچ وجہ نزدیک نمیشد.
میدوریا خستہ بود... اونقدری کہ موقع پانسمان شدن دستش حین گریہ کردن روی کاناپہ خوابش بردہ بود و باکوگو بجای تکون دادن و بیدار کردنش، پتوی گرمی رو روی تنش کشید و بعد روی تخت تاشوی خودش خوابید.
چیزی حدود ساعت چھار صبح بود کہ میدوریا با تن عرق کردہ با وحشت از خواب پرید و نفس نفس زنان بہ صورت و بدنش دست کشید، انگار میخواست مطمئن بشہ ھنوز اونجان.
چشمش بہ باکوگو افتاد کہ بہ آرومی خوابیدہ بود و نفس ھای ملایم و نرمی میکشید. میدوریا نفس راحتی بہ داخل سینش فرو برد و ھمونطور کہ پتو رو روی شونہ‌ھاش نگہ داشتہ بود از روی کاناپہ بلند شد و کنار تخت باکوگو برای مدت طولانی ایستاد و بہ چھرہ‌ی آروم پسرک نگاہ کرد.
تصمیمش رو گرفت. پتوی باکوگو رو کمی بالا برد و کنار زد و وقتی زیرش خزید، برای رد کردن دستش از زیر بازوی پسربلوند و بہ آغوش کشیدنش تردید نکرد. صورتش از پشت بہ کتف باکوگو چسبیدہ بود و نفس‌ھای عمیقی از بوی تن اون میکشید... نمیخواست تنھا بشہ... نمیخواست باکوگو رھاش کنہ... این تمام چیزی بود کہ میدونست

صبح روز بعد باکوگو با صدای بلند آلارم گوشی میدوریا از خواب پرید.
چیزی درست نبود... یہ چیزی با ھر روز صبح فرق میکرد... اما نمیتونست متوجھش بشہ تا اینکہ سعی کرد برای خاموش کردن آلارم از جاش بلند بشہ.
دستی کہ روی پھلوش پیچیدہ بود مانعش شد و باکوگو تن گرمی رو احساس کرد کہ بہ پشتش چسبیدہ و بعد نفس داغی رو روی پوست گردنش حس کرد...
خشکش زد. قبول این مسئلہ کہ میدوریا بہ آغوش گرفتتش مشکل بود و برای مدت طولانی نتونست بہ خودش تکون بدہ، حتی وقتی حلقہ‌ی دست‌ھای میدوریا ناخودآگاہ و توی خواب تنگ تر شد و تن‌ھاشون بہ ھم فشردہ شدن، باکوگو نتونست واکنشی نشون بدہ و حتی فراموش کرد کہ صدای آلارم آزار دھندہ ھنوز توی خونہ و گوشش پخش میشہ.

قلبش با شدت توی سینه می کوبید و انگار منتظر بود تا باکوگو دهنش رو باز کنه و از دهنش بیرون بپره..
چشم هاش رو توی حدقه چرخوند و با دیدن توده فرفری موهای میدوریا مطمئن شد درست فهمیده.. میدوریا محکم بغلش کرده بود و طوری به خودش می فشردش که انگار اگه لحظه ای رهاش کنه، زندگیش از دست میره..

نفسی که یادش رفته بود حبس شده رو بیرون داد و کمی سر جاش چرخید تا صورتش درست روبه‌روی میدوریا قرار گرفت..
هیچ ایده ای نداشت که پسر مو سبز چطوری اومده اونجا یا اینکه چطور خودش متوجه نشده فقط میدونست درست نیست و اونها الان نباید توی همچین حالتی باشن..

خودش بهتر از هرکسی میدونست این موضوع چقدر غلطه و باید فکری به حالش میکرد با این حال نمی تونست جلوی خودشو بگیره..
قلبش تند تند می کوبید طوری که صدای محیط محو شده بود و نگاهش روی خط چشم کشیده و پر مژه میدوریا ثابت شده بود...مثل کسی که جادو شده و رفتارش دست خودش نیست، انگشت هاش تا نزدیک گونه های کک مکی میدوریا بالا اومدن اما قبل از اینکه لمسش کنه، آلارم گوشی برای بار دوم شروع به زنگ خوردن کرد و میدوریا توی خواب تکونی خورد و باکوگو به سرعت از جاش پرید و قبل از اینکه میدوریا کاملا بیدار بشه، خودشو توی دستشویی چپوند و برای مدت طولانی بیرون نیومد

وقتی ھم کہ بیرون اومد، میدوریا از رفتارھای پسرک متعجب و دلسرد شد. باکوگو سعی میکرد فاصلش رو حفظ کنہ و حتی بہ چشمش نیاد...
میدوریا نمیفھمید. اون کار اشتباھی کردہ بود؟ نباید از باکوگو درخواست میکرد رھاش نکنہ؟ نباید بعد از اون کابوس وحشتناکی کہ از سر گذروندہ بود بہ آغوش کسی پناہ میبرد کہ نجاتش دادہ بود؟

______________________________________________

T....T

Comment