تویا رفت گوشی رو جواب بده منم میوه اوردم گذاشتم جلو قهرمانا
__________________________________
من - حالا دیگه احساس فضولیتون رفع شد ؟
میروکو - هستیم حالا . یادت رفته ؟
یکم فکر کردم . آها قرار بود اگه مجمع رو جاموندم همه رو شام بدم .
من - خب من که نمیتونم به این سرعت برای همه غذا درست کنم . من حتی آشپزی بلد نیستم همیشه غذا بیرونی میخورم .
تویا - واسه همینه که مسموم میشی دیگه . من درست میکنم .
میروکو - نمیشه که باید خودش درست کنه .
تویا - حالا من امروز درست میکنم دفعه بعد خودش درست میکنه .
بعد از اینکه میروکو از خیر غذا درست کردن من گذشت . تویا رفت تو آشپزخونه و هر کس داشت با یکی حرف میزد . حدود دو ساعت بعد تویا همه رو برد تو ناهارخوری کنار میزی که نمیدونم از کجا اومده بود نشوند و گفت من بیام کمکش تا غذا هارو بیاریم . رسما دهنم واموند . سالاد خرچنگ و کاتسودوم و رامن و میگو و مرغ سرخ شده و استیک .
تویا - اول اینا تا بعد دسر ببریم .
وقتی بردیم جلو مهمونا اونام دهنشون وا موند .
میروکو - از قید خوشگلی ظرفها بگذریم ، چطوری اینها رو تو دو ساعت درست کردی ؟
تویا - 😅خب من معمولا خودم غذا درست میکنم . اول اینا تا بعد دسر بیاریم .
بعد از خوردن غذا من و تویا رفتیم تا دسر بیاریم . حالا دسر چی بود ؟ کرم بروله و پای سیب با ژلاتو و موچی و اسکایر و کیک شکلاتی ! من فقط موندم تو دو ساعت چطوری این هارو درست کرده .
همین که دسر هارو بردیم قشنگ چشمای همه گشاد شد .
آلمایت - یعنی امکان نداره مگه اینکه شما هماهنگ کرده باشید .
من - من خودم موندم چطور اینارو درست کرده تو دو ساعت .
تویا 😶- خب حالا بخورید شاید بد بود .
همه شروع به خوردن کردن . موچی ها زودتر از همه تموم شد . تویا ظرف رو برداشت تا بره توش موچی جا کنه . آیزاوا یه نگاهی به من کرد و گفت : این چیکاره بوده ؟
من - بهم نمیگه .
میروکو - احتمالا تو یه کافیشاپی رستورانی چیزی کار میکرده .راستی چرا بهش میگی دبی ؟ مگه دبی اسم اون پسره تبهکار نیس ؟
من - چرا ولی نگا قدرتشون چقدر شبیهه. به خاطر همین بهش میگم دبی .
یه ربع گذشت و دبی نیومد .
میروکو - این رفت موچی بیاره یا موچی بسازه ؟
من - الان میرم دنبالش .
بعد از اینکه حرفم با میروکو تموم شد وارد آشپزخونه شدم . آشپزخونه اصلا به حال دید نداره و وسطش هم یه جزیره بزرگه . وا تویا اینجا نیست که! جزیره رو دور زدم که پام رفت رو یه چیزی . وای ! این اون چیزی که فکر میکنم نباشه ! به پایین نگاه کردم و دیدم که پام رو گذاشتم رو دست تویا که بیهوش رو زمینه . ظرف موچی هم چپه کنارش افتاده بود .
من - وای خدا !
آلمایت - چیشده هاوک جوان ؟
من - گفت زیاد ورجه وورجه نکن میمیری ها. ما گوش نکردیم .
میروکو اومد تو آشپزخونه و به تویا نگاه کرد.
میروکو - مرد ؟
من - نمیدونم من که دکتر نیستم .
تلاش اومد تو و بعد یه نگاه به تویا بلندش کرد . خب انتظار نداشتم . مثل اینکه پدر بزرگوار نگران بچش شده . راهنمایی کردمشون به اتاق خواب و تویا رو گذاشت رو تخت . قهرمانای دیگه داشتن حرف میزدن .
من - میروکو برو بگو تویا یه کاری واسش پیش اومد مجبور شد بره . مام رفتیم دنبالش .
میروکو سری تکون داد و بیرون رفت و بعد صدای گفت و گوشون با بقیه قهرمان ها شنیده میشد . بعد از اون دوباره مشغول حرف زدن شدن .
تلاش - نبضش که طبیعیه .
من - زنگ بزنم به دکترش ؟
تلاش - شماره اون رو داری ؟
من - نه . ولی خودش زنگ میزنه مطمئن باش .
همین که حرفم تموم شد گوشی زنگ خورد .جواب دادم و زدم رو بلندگو .
امیتیس - بالاخره مرد ؟ بهتون گفته بودم که!اگه درست انجام میدادید نمیمرد .
من - خب حالا . الان چیکار کنیم . نمیتونی بیای اینجا ؟
امیتیس - بیهوشه آره ؟ ببین اینایی که میگم چطوریه اگه وضعش بد بود شاید بیام . نبضش رو چک کنید و اینکه تب داره یا نه .
تلاش - نبضش طبیعیه و تب هم نداره .
امیتیس - آها . خیله خوب کاری که میگم رو بکنید . تلاش یه مشت با تمام زورت بزن وسط سینش .
من - چرا ؟
امیتیس - داداش تو دکتری یا من ؟ بزن نگران نباش .
تلاش با تمام زورش زد وسط سینش که یه چیزی از تو دهنش پرت شد بیرون .
امیتیس - نزار اون ربات در بره بگیرش .
میخواستم بگم کدوم ربات که دیدم اون شی تکون خورد سریع ورش داشتم . یه ربات ریز به شکل عنکبوت بود . تویا کمی سرفه کرد و بعد بلند شد .
من - خوبی ؟
تویا سری تکون داد و به تلاش نگاه کرد . تلاش هم صورتش رو برگردوند . من هم با هیجان به این صحنه زیبای پدر و پسری نگاه کردم .
امیتیس - هوییییی همتون مردین ؟ اون ربات رو تو یه جعبه ای چیزی بنداز تا بعد بیام بررسیش کنم .
تلاش - از کجا فهمیدی که یه ربات اینطوری کردتش؟
امیتیس - خب اون نه تب داشت نه نبضش مشکل داشت پس باید یه عامل خارجی باعث مشکل میشد .
تلاش - از کجا فهمیدی این عامل خارجی رباته ؟
امیتیس - تو کشور من یه روش خیلی بیدردسر واسه تروره . البته این خیلی گرونه و چون یکی از طرحای خودمه چند تایی ازش دارم . برادرم هم باید چند تا داشته باشه .
من - یعنی تو باعث شدی اینطوری بشه ؟
امیتیس - ربات چه شکلیه ؟ گرگ یا عنکبوت یا مار یا چند تا از همشون ؟
من - عنکبوت .
امیتیس - خوب ببین . ربات های شکل گرگ و مار مال منن . عنکبوت ها مال برادرمن . فقط یه چیزی اونم مثل منه با اینکه قدرتش مهر شده بازم چیزی ازش کم نمیکنه میدونی که . خب به هر حال من کمک کردم خدافظ.
بعد هم گوشی رو قطع کرد .
تویا از روی تخت بلند شد که بدون هیچ حرکتی افتاد تو بغل تلاش .
تویا - نمیدونم چرا پاهام رو حس نمیکنم .
دوباره تلفن زنگ خورد و من زدم بلندگو .
امیتیس - یادم رفت بگم ، این ربات ها میرن داخل بدن و عصب هارو نابود میکنن و بعد تو نخاع میشینن و همینجوری بزرگ میشن تا بدن بترکه . احتمالا قبل اینکه برش دارید دو سه تا عصب رو نابود کرده . بیاریدش اینجا تا عصب هارو ترمیم کنم .
من با نگاهی به تلاش : ولی..........
امیتیس - عیبی نداره . بالاخره پدر نگران بچشه دیگه . کار خوبی هم میکنه .
به تلاش آدرسی که باید بیاد رو گفتم و خودم تویا رو بلند کردم .
در عرض 15 دقیقه بعد هر سه مون جلو در عمارت بودیم . زنگ زدم و وارد شدیم . امیتیس جلوی دروایستاده بود .
امیتیس - دوبار تو یه روز . شما ها خیلی بد شانسید ؟
من با اشاره سر به تلاش ازش خواستم ساکت شه .
تلاش - لازم نیس . خودم میدونم تویا به عنوان تبهکار دبی کار میکرده .
من - ضایع کردیم ؟
تلاش - نه از همون وقتی که راجب دبی شنیدم میدونستم .
من - خوبه بقیه نفهمیدن پس .
امیتیس - بفرمایید .
ما رو برد داخل اتاقی با تجهیزات پیشرفته پر از بدن های شکل هم داخل محفظه هایی پر از مواد نگهدارنده با تکنولوژی بالا ، که همه شکل امیتیس بودن .
امیتیس - نپرسید برای چی اینا اینجان. این بدنی هم که الان میبینید مصنوعیه. هیچکدوم بدن اصلیم نیست .
ته اون صف ها رسیدیم به یه محفظه خالی .
امیتیس - بزاریدش این تو .
تلاش - میخوای چیکار کنی ؟
امیتیس چشاش رو چرخوند و گفت : ببین اگه عصب هاش رو ترمیم نکنم تا آخر عمر فلج میمونه . تنها راه سریع و بدون دردش هم اینه .
تویا گفت : اشکالی نداره .
من گذاشتمش تو محفظه .
امیتیس - چشمات رو ببند .
تویا همین کار رو کرد و در عرض یک ثانیه یک مایع داخل محفظه رو پر کرد .
من - اینجوری خفه نمیشه ؟
امیتیس - توضیح ندادم چطوری میخوام درمانش کنم ؟
من - نه . اصلا تو چرا از قدرتت استفاده نمیکنی ؟
تلاش - مگه قدرتش چیه ؟
من - عیبی نداره بهش بگم ؟
امیتیس - اوف . ببین من قدرتم همه چیه . یعنی هر چی به ذهنت برسه آتیش آب خاک پاک کنندگی نیروهای ذهنی تغییرات بدنی . یه همراه غیر انسان . هر چی عشقت بکشه دارم ولی خوش ندارم ازشون استفاده کنم . همین و بس . این رفیق ما که تو این محفظس الان مرده .
من - یعنی چی ؟
امیتیس - آروم . خوب ببین من موقتا تمام عملکرد های بدنش حتی گردش خون رو متوقف کردم .
من - چرا دوست نداری از قدرت هات استفاده کنی ؟
امیتیس - فکر میکنی من چرا انقدر بدن مصنوعی دارم ؟ حتی این که الان جلو روتونه بدن واقعیم نیست . بدن اصلی من یه تفکر جدا داره . وقتی به دنیا اومدم یه نوزاد بودم خوب مثل همه . ولی فکر میکنی اولین کارم چی بوده ؟
من - من از کجا بدونم ؟
امیتیس - اولین کارم کشتن اون دکترا و پرستارا بوده . به بدترین شکل ممکن کشته بودمشون . پدرم مهرم کرد . روحم رو جدا کرد و بدنم رو تویه درخت قدیمی پرقدرت مهر کرد . همون درختی که میگن این قدرت هارو به مردم میده . به نظرتون اون چطوری این کار رو میکنه ؟ بدن من تبدیل به یه قالب شد . توی اون درخت جای گرفت . درخت برای اینکه نمیتونست قدرتی که درونشه و هی بیشتر میشه رو کنترل کنه ، اون رو پخش کرد . با قوی تر شدن بدنم روحم هم قویتر میشد . به حدی قوی شدم که بتونم شکل مادی بگیرم ولی کار راحتی نبود . پس وقتی شکل مادی گرفتم شروع کردم به ساختن یه بدن . یه قالب مصنوعی برای خودم ساختم که بتونم حرکت کنم . اون قالب الان تبدیل به این شده . ولی وقتی قدرت های من به قدری عوضی بودن که بدن اصلیم نتونست تحمل کنه ، یه کپی چطوری میخواد اونها رو تحمل کنه ؟ اینجا پر از این بدن هاست و هر بدن قویتر از قبلیه . حتی اگه از قدرتم استفاده نکنم کم کم این بدن رو از هم میپاشونه . این النگو ها و گردنبند و لاک و گوشواره و هر چی که فکر کنید مهر کننده قدرت هستن تا جلوش رو بگیرن ولی باز هم کامل متوقف نمیشه فقط روند کند تر میشه . پس اینقدر نپرسید چرا نمیخوام از قدرتم استفاده کنم .
من - چ ...چشم .
دست های رباتی داخل محفظه شروع به حرکت کردن .
امیتیس - خب دیگه برو بیرون . نمیخوام هی جیغ بکشی .
تلاش - من میمونم . بعد هم شما باید برای توضیحات با من بیاید .
من - ببخشید امیتیس .
امیتیس - عیبی نداره . اونا نمیتونن بهم آسیب بزنن اگه هویت اصلیم رو لو بدم . 😈
من - 😟
من رفتم بیرون و تلاش همونجا موند . بعد چند دقیقه تلاش با تویای بیهوش و امیتیس اومد بیرون .
تلاش - 😳چیزی که دیدم رو هیچوقت یادم نمیره .
امیتیس - من هشدار دادم .
سوار ماشین امیتیس شدیم و رفتیم خونه من . همین که وارد شدیم با سیل سوالاتی قبیل : چیشده ؟ این کیه ؟ مرد ؟ چرا تلاش میخواد گریه کنه ؟ روبرو شدیم .
تلاش - اگه اون چیزی که من دیدم میدید هرگز این رو نمیگفتید .
امیتیس رفت نشست رو مبل و همونطور راحت درحالی که میوه پوست میکند قضیه بدنیا اومدنش و قدرت هاش رو برا همه تعریف کرد .
میروکو - انتظار داری باور کنیم که تو منبع قدرت هایی ؟
امیتیس - چرا از اون نمیپرسید ؟
بعد به آلمایت که یه گوشه ایستاده بود و فکر میکرد اشاره کرد .
آلمایت - اسمت چیه ؟
امیتیس - امیتیس . امیتیس اتراما دی رایزل .
آلمایت - راست میگه . شما احتمالا نمیدونید ولی این رو به قهرمانانی که برای 5 سال پشت سر هم رتبه اول شدن میگن . اون قهرمانا وظیفه میگیرن تا از درخت محافظت کنن و همه کشور ها این رو میدونند . من وظیفه رو رد کردم چون هرکس این کار رو کرده زنده برنگشته .
امیتیس - انتخاب من نبوده که ازم محافظت کنید .بعد هم من که به همه گفتم هر کی رو بفرستید آخر سر درخت جزبش میکنه . مگه بهتون نگفتن ؟
میروکو - میشه بزنمش ؟
آلمایت - میخوای به کشورش اعلام جنگ کنی ؟ کشور این کشور قاتل هاییه که همه از 5 سالگی تعلیم گرفتن . مطمئن باش تو مدیران دولتی ما پر از جاسوس های این دخترس .
امیتیس - مثل رییس جمهورتون .
آلمایت - ولی چرا اینجایی ؟
امیتیس - حوصلم سر رفته بود .
آلمایت - و گذاشتن به همین راحتی بیای اینجا ؟
امیتیس - نه . برادرم و مادرم و پدرم هم اومدن . یکیشون کافیه که حداقل برای مدت کوتاهی من رو مهر کنه .
آلمایت - و اونا کجان ؟
امیتیس - خوب ببین . پدرم که یهو گفت میخوام برم یه باند تبهکار تو این کشور بزنم و بعد شنیدم چون نمیخواسته لو بره فقط از یکی از قدرتاش استفاده کرده به خاطر همین گیر افتاده . انگار کار تو هم بود گیر افتادنش . ولی انگار بدجور زدتت ها ! عب نداره بزرگ میشی یادت میره منم بچه بودم تا دلت بخواد از این کتکا خوردم .
آلمایت - نمیخوای بگی که .....
امیتیس - چرا میخوام بگم همه برای یکی پدرمه. اولین یکی برای همه هم پدرمه اخه اون موقع علاقه خاصی به این داشت که سفر کنه و بره خودش بین بیقدرتا قدرت پخش کنه تا ببینه مردم باهاش چیکار میکنن .
آلمایت - تو چند سالته ؟
امیتیس - حساب کن . دقیقا همون روزی که قدرت ها آشکار شدن من بدنیا اومدم .
آلمایت - بهت نمیخوره .
امیتیس - خب بگذریم . این از بابام . مامانم هم خونه داری میکنه و لذت میبره و برادرم هم داره جلو روتون رژه میره همیشه .
آلمایت - خب درست بگو اسم برادرت چیه ؟
امیتیس - میدوریا . بهش گفته بودم بره یکی برای همه رو پس بگیره . انگار گرفته .
آلمایت - 😲😲😲😲یعنی شما ها نسل اندر نسل جاسوسین.
امیتیس - تو هم تو اون کشور بودی همینطوری میشدی ننداز گردن من .