🤧

هاوک روی کاناپه دراز کشیده بود . بعد از چند روز بیخوابی واقعا به خواب احتیاج داشت ولی الان یک نفر دیگه رو تختش بود .
2 ساعت قبل هاوک
من چرا هنوز تو این دفتر مدیریت کار میکنم ؟ باید دفتر مدیریت رو عوض کنم . به حمد خدا قراره این آخرین ماموریت باشه . بزار ببینم آها اینم بچه گمشده . بچه رو تحویل مادرش دادم و خواستم برم خونم که دوباره تلفن زنگ خورد .
من - بله ؟
رییس - هاوک همین الان به بخش شرقی مجتمع های خرید و فروش خورشید برو . یه تبهکار داره دردسر درست میکنه .
من - چشم رییس .
ای بابا مثلا قرار بود من برم بخوابم . بال هام رو باز کردم و پریدم . به سرعت به مقصد رسیدم . آتیش آبی همه جا رو پر کرده بود . درست مثل آتیش تویا . سرعتم رو بیشتر کردم . حتما خودشه . مطمئنا تبهکار بهش حمله کرده و اونم برای دفاع کردن از خودش این آتیش رو درست کرده . بعد 7 سال بالاخره پیداش کردم . همه جا آتیش بود ولی هیچکس داخل آتیش نبود . انگار تو یه منطقه متروکه آتیش درست کردن نه وسط مجتمع های تجاری . وسط اون کویر آتیش یه دایره خالی از آتش بود و فردی در وسط اون محوطه ایستاده بود . مطمئنا اون کسی بود که آتیش هارو کنترل میکنه . میدونست که آتیش بهش صدمه نمیزنه مگر اینکه بهش اجازه بده از دیوار جلو تر بیاد و اون رو در بر بکشه . داد زدم : تویا ! و بعد به سرعت داخل دایره شدم . اما مردی که اونجا بود تویا نبود . فردی با موهای سیاه که نصف بدنش سوخته بود . زیر چشمهاش سوخته بود و از پایین گردن تا یه خطی از زیر گوشها تا وسط دهنش هم پر سوختگی های بنفش بود و همینطور دستاش سوخته بود . چشمهاش به رنگ آبی بود همرنگ چشمای تویا . ولی هیچ احساسی توی چشماش نبود . اوه درسته این اون عضو لیگ تبهکارانه که به دزدیدن شاگرد ua کمک کرد . اگه اشتباه نکنم اسمش باید دبی باشه . بال هام رو بزرگ کردم و یکی از اونها رو کندم و سفت کردم تا به عنوان شمشیر ازش استفاده کنم . اما متوجه نشده بودم که دیوار آتیش پشت سرم حرکت کرده و به شدت به من نزدیک شده بود و همینطور بالای سرم هم پر آتیش شده بود . نمیتونستم پرواز کنم و حتی نمیتونستم درست حرکت کنم . لعنتی . بخاطر دوباره دیدن تویا حواسم پرت شد و دفاعم رو باز گذاشتم . دبی به سمت من اومد و دستش رو به سمتم دراز کرد و گفت : تکون بخور تا آتیشت بزنم .
بزرگترین نقطه ضعف من آتیش بود و حالا دقیقا وسط آتیش گیر افتاده بودم . بالم رو به سمتش پرت کردم که تو دیواری از شعله فرو رفت و خاکستر شد . سوزشش رو پشت سرم حس کردم . دبی به سرعت جلو اومد و من رو بین دیواری از شعله ها قرار داد و دستش رو دور گردنم پیچید و گفت : کوچکترین حرکت و من در به وجود آوردن کمی آتیش در دستام تامل نمیکنم .
دستام رو پایین انداختم . اون کاملا من رو گیر انداخته بود . بین دیوار ها راهی عاری از آتش باز شد و من رو همانطور که دستش رو گردنم بود از اون راه خارج کرد و به بیرون از کویر های آتش داخل پس کوچه ها برد . یه دستش رو روی بالهام گذاشت و گفت : میخوام برم وسط شهر اگه جنجال راه بندازی یا سعی کنی فرار کنی کشت و کشتار راه میندازم بعلاوه بالهات میسوزه .
من به نشانه فهمیدن سرم رو تکون دادم و راه افتادیم گفت : طبیعی رفتار کن .
سرم رو برگردوندم و با لبخند یه چشمک بهش زدم : این تخصص منه .😎
وقتی وارد شهر شدیم فنام دورمون جمع شدن و ازم امضا گرفتن و حرف زدن . به نظر میومد دبی بیشتر تحمل نمیکنه ولی هر جور بود تحمل کرد تا وارد یه کوچه شدیم .
دبی همونطور که هی به پشت سرمون نگاه میکرد گفت : صبر کن .
همین که وایستادم دبی یه دیوار بزرگ از آتیش دورمون درست کرد .
من - هی ! میخوای منو بکشی ؟
دبی - ساکت شو پرنده کوچک . علاقه ای به کشتنت ندارم . چند نفر از اول دارن تعقیبمون میکنن . نگو که متوجه نشدی .
هیچی نگفتم . خدایی نفهمیده بودم .
دبی بعد از چند ثانیه که خبری نشد اهی کشید و گفت : شاید هم من زیادی حساس شدم . به هر حال تو باید حواست جمع باشه خیر سرت قهرمانیا ! 
من - نمیخوام اینو از زبون یه شرور بشنوم .
بعلاوه تا دلت بخواد من این جمله رو شنیدم و اگه میخواستم خیلی وقت پیش گوش میکردم .
دبی - آها . واسه همینه که بهت میگن سریع برا منافع خودش .
و این حرفش مساوی شد با فرو رفتن یه چاقو تو شکمش . البته من چاقو رو فرو نکردم فکر بد نکنید . من رو پرت کرد کنار و بعد چاقویی از کنار گوشم با صدای قیژژژژ رد شد و فرو رفت تو شکم اون . دیوار آتیش از بین رفت . دبی روی زمین نشست و شروع کرد به خون بالا آوردن . من پشت سرم رو نگاه کردم ولی نتونستم هیچکس رو اونجا ببینم . لعنتی ، حالا چیکار کنم ؟ 😐 تحویل پلیس بدمش ؟ ای بابا ! اگه من رو پرت نمیکرد اونور الان من به جاش رو زمین بودم . دبی بیهوش روی زمین افتاد . خب انگار چاره ای نیست . به شکل عروس ها بلندش کردم . واقعا سنگین نیست ! احتمالا تغذیه درستی نداره . بالهام رو بزرگ کردم و به سمت آپارتمانم پرواز کردم . بعد 5 دقیقه بهش رسیدم . از بالکن وارد شدم و دبی رو بردم روی کاناپه . خب حالا چی ؟ اول باید زخم رو پانسمان کنم تا بیدار شه بعد فکر میکنم چکار کنم . لباسش رو درآوردم و زخم رو بستم . رو کاناپه که نمیشه گذاشتش . خیلی راحت فرار میکنه . دوباره بلندش کردم و بردم گذاشتم رو تختم . اتاق من هیچ پنجره ای نداره و نمیزاره نور وارد شه . این بهترین جاست . مشخصا نمیشه دست و بالش رو باز گذاشت . دستبند زدم بهش و بعد از اتاق خارج شدم و رو کاناپه دراز کشیدم .
1 ساعت بعد
ای بابا چرا بیدار نشد . شاید هم شد من متوجه نشدم . رفتم تو اتاق نه هنوز خوابه . چند دقیقه همونجا وایستادم که پلکش یکم تکون خورد . خواست دستش رو ببره به سمت سرش که دست دیگش مانع شد . یکم که گذشت هوشیار شد و متوجه دستاش شد و به سرعت بلند شد . به دستاش نگاه کرد و بعد به من نگاه کرد .
دبی - چیکار کردی ؟
من خیلی ریلکس جواب دادم : نجاتت دادم .
دبی - تا جایی که من یادمه من تو رو از چاقویی که به سمتت پرت شد نجات دادم بعد همه جا سیاه شد  . محاجم چی شد ؟


ناموسا بگو چی یادت نیس .
من - هیچ محاجمی ندیدم فقط حضرت عالی رو برداشتم آوردم اینجا .
دبی - بازم کن .
من - اول میریم ایستگاه پلیس بعد بازت میکنم .
دبی - منم تا اونجا باهات میام .
بعد با شعله اش دستبند رو آب کرد . چرا از قدرتش یادم رفت ؟


گایز این اولین فیک منه 🤧. تمام نقد و نظراتون رو بهم بگید و ایده هم اگه خواستید میتونید بگید و ممنون که خوندید .  😘😘♥️

Comment